۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

ب سیامک ستوده




این یکی از آخرین پستهای من (تا این تاریخ) در تاپیک "فرد" در یکی از سایتهای مزدوران رژیم آخوندی است ک برای مطالعه ی جناب ستوده انتخاب کردم تا ایشان را در معرض افکار خیش بگذارم و از نظراتشان بهره مند شوم.. اما بجای ارسال آن ب ایمیل شخصی ایشان تصمیم گرفتم در وبلاگم آنرا ب اشتراک بگذارم. موضوع این تاپیک بحث درباره ی مفهوم "فرد" است و میخاهیم بدانیم ک انسانها با دیدگاههای مختلف چه چیزی را بعنوان یک واحد یا جزء یا فرد یا ذات یا اسطقس یا... هر نامی ک همین معنی را بدهد انتخاب میکنند. و مبنای این نامگذاری چیست. بدیهی است ک این جزو مقولات بنیادی ذهن و جهان بینی انسانهاست و خصوصا میخاهیم بدانیم نظر دینداران درباره ی آن مطلق انگاری خاص ک در نگاه دینی موج میزند و اساس دین را تشکیل میدهد چیست. چگونه در برابر واقعیاتی ک در این پست آمده از موضع خیش دفاع میکنند. اینجا شخص مباحث دیندار ک مخاطب من است فهم خود از سخن مرا بصورت سه مطلب مجزا بیان کرده و من پاسخ داده ام ک آن مطالب در سخن من دارای چه جایگاهی هستند. اصل و نسخه ی اورژینال این مبحث در آدرس زیر موجود است
 و ضمنا آنجا میتوانید با یکی از سایتهای مزدور رژیم آشنا شوید ک چگونه قصد دارد در قالب بیخدائی  در صفوف بیخدایان رخنه کند و امیال رژیم را برآورده سازد. از قرار این سایت ادعا میکند ک دنباله ی سایت مزدور گفتگو دات کام است ک فعلا معدوم شده اما زمانی ب همین وظیفه ی تخریب بیخدائی در لباس یک بیخدا مشغول بود.  
1- چیزی واقعیت و حقیقت دارد که ما آن را به صورت مستقیم با حواس پنجگانه خود درک کنیم و یا با ابزاری غیر مستقیم آن را بیابیم.


 


 
خیر.. چیزی واقعیت و حقیقت دارد ک در اندیشه درآید. موضوع اختلاف فقط بر سر برداشت ما از تفکرات است. این ک فلان چیز وجود دارد یا ندارد مهم نیست.. مهم اینست ک بود و نبودش باید چه معنائی داشته باشد. تمام این بحث بخاطر ایجاد تغییری در امور است، از راه اصلاح بنیانهای تفکر. میخاهیم آنچه را ک نادیده گرفته شده ب مجموعه ی تفکر بیافزاییم. قصد و نیت اینست اما آنچه از آن فهم میشود ممکن است چیز دیگری باشد.

کل سخن من اینست ک چیزی بدون جنس موجود نمیشود اما جنس ک بنیان ماده است ممکن است امروز و تا مدتی بعد نیز قابل تجربه نباشد. فعلا وجود آن را بصورت یک ضرورت منطقی لازم و ضروری میدانیم. همین منطق ب ما میگوید ک این جنس بایستی از جنس فکر باشد و فکر فقط بدلیل دارا بودن چنین جنسی وجود دارد وگرنه وجود نداشت. بنابراین اگر فکر همان جنسی را دارد ک بنیان ماده است ضرورتا هرآنچه در اندیشه درآید وجود دارد و واقعتیش باندازه ی سنگی است ک دکتر جانسون توی سر آن کشیش زندیق از خدا بیخبر زد.

اگر من یک سنگ را واقعیت میدانم باید بگویم ک سنگ چیست. آیا سنگ همان شکلی است ک از آن میبینم؟ بوضوح خیر.. زیرا بینهایت شکل مختلف در سنگها دیده میشود. آیا سنگ کانی های آن است؟ بوضوح خیر.. زیرا کانیها خود از ذرات دیگری تشکیل شده اند. بنابراین اگر ما بخاهیم بر اساس "بودش" سنگ حکمی صادر کنیم و درواقع مفهوم سنگ را مصرف کنیم با یک آشفتگی بنام «سنگ چیست» روبرو هستیم.. هرکسی میتواند سنگ را چیز خاصی بداند و بر آن اساس حکمی صادر کند. و درواقع اگر اینهمه اغتشاش در برداشتهای ما از جهان وجود دارد ب همین دلیل است. موضوعی مثل تفسیر و تأویل و هرمنوتیک ب همین دلیل بوجود آمده ک آن ذات و فرد و ماهیت ثابت مشخص نیست و ترجمه ی جهان موضوعی شخصی است.

اینجا مبحثی باز میشود ک بخشی از آن در ذات گرائی کواین و بخشی از آن در ساختارشکنی دورکیم و بخشی دیگر در مونادهای لایب نیتس و اتمیسم منطقی راسل و دموکریتوس و همینطور بازیهای زبانی ویتگنشتاین و لیوتار قرار میگیرد. یعنی براستی با فلسفه ای کلی سروکار پیدا میکنیم ک جز این نمیتوانست باشد. از آن گذشته موضوع مهم دیگری نیز وجود دارد ک خصوصا در ذات گرائی کواین بدان بر میخوریم و آن امکان راهیابی "ضرورت" و "امکان" ب تالار منطق است.

اگر من ب وجود واقعیتی بنام سنگ اذعان نمایم یعنی وجود "فرد" و "ذات"ی را تأیید کرده ام. حال بفرمایید آیا درخت یک واقعیت است؟ اگر اینطور است آیا دانه نیز یک واقعیت است؟ و آنگاه این دو واقعیت منفرد را چگونه ب یکدیگر ربط میدهیم؟ موضوع اینست ک در نگاه همه ی کسانی ک با نگاهشان آشنا شده ام توجهی ب عواقب سخن نمیشود. و نمیدانند ک دنباله ی سخنشان ب کجا ختم میشود. بوضوح یکجور پاسخ مشترک در سخن همه ی ایشان برای پرسش من وجود دارد ک: «ما تا اینجا را میدانیم.. و بقیه اش ب ما ربط ندارد» اما هیچ چیز منفصل و فردی در جهان وجود ندارد و ریشه ی همه ی وجود ب یک ذره ی بنیادی ختم میشود. ذره ای ک ضرورتا بایستی ترکیبی از هست و نیست باشد وگرنه هیچ توضیحی برای هستی وجود نخاهد داشت.

شما وقتی میگوئی «جز فرد امکان وجود ندارد» از شما میپرسم این فرد چیست؟ کجاست؟ و آنگاه ب یک مبحث کلی تر میرسیم ک اصولا ب چه چیزی "هست" میگوئید؟ مثلا آیا میتوانید گفت اسپاگتی پرنده وجود دارد؟ خب آن چیست؟ شما نهایتا میگوئی ک در آن "جا" ک آن اسپاگتی هست چیز دیگری نیست. بسیار خب پس از طریق فضائی ک میان دو جزء دیگر ایجاد کرده میگوئیم آن وجود دارد. بگذریم از آن ک وقتی ب فرد واقعیت میدهیم ویژگیهایش را از طریق تأثیراتی ک بر دیگر اجزای پیرامون مینهد و تأثیراتی ک از آنها میگیرد تبیین میکنیم. یعنی ماهیت یک "چیز" برای ما همواره "کارکرد" آن چیز است. و  از این طریق نیز بخشی از وجود یک چیز منوط ب وجود چیز دیگری میشود.

بخشی از ماهیت دانه درختی است ک در آن نهفته، و بخشی دیگر واکنشی است ک ب نور و رطوبت نشان میدهد و... پس دانه یک چیزی است.. اما چیست؟ چیدمانی از ذراتی ک در آن چیدمان خاص واکنشهای خاصی نشان میدهند. اما بدینسان لازم می آید ک هر ذره خودش انفرادن چیزی باشد و هرچقدر برای انتساب این "خود"ش ب آن ریز شویم و دنبال یک عنصری بگردیم ک خودش باشد و مرکب از تأثیر دو چیز بر یکدیگر و بر محیط پیرامون نباشد این واقعیت فرقی نمیکند ک آن ذره ی فرد بایستی چیزی باشد وگرنه بود و نبودش در یک چیدمان اثری در ماهیت (کارکرد) آن ندارد و بایستی برای معنا دادن (نامیدن) و فهمیدن و ترجمه ی یک ذره دنبال اجزای دارای "خود" (و "ذات" و "ماهیت") بگردیم. 

بسیار خوب.. گیرم ک ب آن ذره رسیدیم.. آن ذره ای است ک چیزی است.. یعنی بر ذره ی دیگر تأثیر مینهد و از آن تأثیر میگیرد. اینجا اولین درسی ک از آن ذره میگیریم اینست ک اگر ماهیت ذره کارکرد آن است و اگر کارکرد بمعنی تأثیر گرفتن از یک ذره دیگر (و بالعکس) است، پس آیا نمیتوان گفت ک آنچه را ک "خود" نامیدیم درواقع همان دیگری است؟ ب چه طریقی میتوان یکی از ابیات این غزل را حذف کرد یا قافیه اش را تغییر داد؟ تا اینجا آن حکم «غیر از فرد امکان وجود ندارد» پاسخ داده میشود.

اما وقتی گفتیم دنباله ی سخن ما بایستی درنظر گرفته شود و سخن بایستی واقعیت هستی را توضیح دهد باید اینجا خودمان نیز بدان گردن نهیم. توضیح ما چنان ک علم بتواند آنرا بپذیرد اینست ک از این ویژگی ماده (واکنش) میفهمیم ک وجودِ یک فرد بی معناست. فرد نمیتواند وجود داشت زیرا وجودش را از دیگری میگیرد. یعنی اگر بتوان برای فهماندن ب دستگاه معیوب منطق، « "زمانی" برای آغاز ماده درنظر گرفت» باید اینگونه گفت ک در لحظه ی تکوین اولین ذره ی ماده حداقل دو ذره باید توأمان ظاهر شده باشد. این دو ذره هرکدام باید چیزی باشد ک بتواند از دیگری تأثیر گرفت و برآن تأثیر نهاد. اینجا نوعی دیالکتیک آغاز میشود ک بقول هگل فهم آن نیازمند یک منطق خاص است. یک نوع فهم خاص.

اینجا میدانیم ک هرکدام باید چیزی باشد و نیز میدانیم ک هیچیک بی دیگری وجود ندارد و هیچ نیست. این آن پارادوکسی است ک عقل کنونی ما از عهده ی حل آن برنمی آید اما میتوان آنرا فهمید.. همچون همه ی وقایع دیگری ک میبینیم و میفهمیم اگرچه نمیتوانیم توضیحش داد.

(در پرانتز بگویم ک وقتی میگویم هرسخنی از دو طرف باخدا و بیخدا توأمان ب نفع و ضرر هر دو طرف است منظورم همین است. برای درک سخن من لازم است واقعیتی را بپذیریم ک با پذیرش آن، هسته و بخش بنیادی سخن باخدایان تأیید میشود)

هستی حاصل پارادوکس و تضاد و تناقض و جدال دو ذره ی متضاد است. خاه این دو ذره دو ذره ی مادی از جنس اتم و کانی باشد.. خاه دو ذره ی دارای جنس از جنس فکر باشد. بخاهیم نخاهیم بخشی از واقعیت منکر بخش دیگری از آن است و واقعیت را بایستی همین جدال دید. این جدال و این پارادوکس است ک واقعیت نام گرفته است.

آن ذره ی اولیه ک مرکب از دو ذره است تحت هر شرایطی باید چیزی باشد.. خاه بصورت تکی و خاه بصورت جفتی. باید چیزی باشد وگرنه نمیتوان بدان چیز گفت. وجود نخاهد داشت. پس باید این را پرسید ک اگر آن ذرات چیزی هستند و اگر اولین ذرات هستند همان چیز بودن بسیار ابتدائی و آغازین را وامدار چیستند؟ ما میگوئیم خالقی نیست.. و حتی اگر خالقی وجود داشته باشد نیز بازهم نیاز هست ک توضیح داده شود ک این چیز از کجا آمد.

برای فهم این قضیه جز این ک ب آن چیز بنگریم و خصوصیاتش را بشناسیم راه دیگری نیست. آن ذره چیست؟ واکنش است، و جز واکنش نیست.. (بنابراین آن "قانون" است ک هیچگاه تغییر نمیکند، چون جز آن وجود ندارد). واکنش چیست؟ پاسخی ک ب چیز دیگر داده میشود. پاسخ چیست؟ تغییر.. و تغییر یعنی عوض شدن وجود.. نابود شدن یک وجود (و همینجا مفهوم موقتی بودن و ناپایدار بودن تمام صورتهای وجود خود را نمایان میسازد) وجود یعنی وجود داشتن در یک زمان خاص و یک مکان خاص. پس درواقع ذره همان مکان است و مکان همان زمان است و بودن و ماهیت ذره محصول زمان-مکان است.

زمان درهرحال میگذرد و تصور آغازی برای زمان مستلزم تصور آناتی (یا اجزائی یا مونادهائی یا ذراتی) برای زمان است ک این مستلزم یک آن بودن و یک آن نبودن است تا بتوان این آنات را از یکدیگر جدا کرد. و چنین چیزی با عقل فعلی محال است. پس زمان همواره بوده است و زمان یعنی مکان (زمان برچیزی میگذرد .. مگر نه؟ و هر تعریف دیگری برای زمان مؤید سخن من مبنی بر یگانگی {زمان - مکان - چیز} خاهد بود زیرا برای صحت آن تعریف لازم می آید ک زمان را تجربه کرده باشیم و فقط چیز است ک میتوان تجربه اش کرد) و مکان خود بمعنی وجود چیز است. آن عدمی ک از آن سخن میگوئیم یعنی همین.. وگرنه چیزی غیر از این اصلا نمیتواند نام گرفت. عدم همان لحظه ی وجود زمان-مکان است بی آن ک هنوز هیچ ذره ای بوجود آمده باشد. پیداست ک چنین سخنی فقط برای ارائه ب منطق است، وگرنه در حاق واقع هیچ لحظه ای نبوده ک زمان-مکان حاضر باشد بی آن ک ذره ای (چیز) وجود داشته باشد. پس هیچ چیزی از عدم ب وجود نیامده است و وجود ازلی و ابدی است.

رابطه ی زمان-مکان و ذره چیست؟ گفتیم ک "چیز" (ماده) یعنی واکنش. یعنی بمحض وجود زمان ذره موجود شده است. گفتیم ک لغت "بمحض" و "موجود شدن" و.. فقط برای ارائه ب منطق است و ما برای بیان چنین واقعیتی هیچ واژه ای نداریم یا من نمییابم (قابل توجه دانشمندی ک نخستین هم پیک ما در این تاپیک بود). اصولا وجود زمان یعنی وجود مکان، و وجود مکان یعنی وجود چیز.. چیزی ک جز واکنش محض نیست. یعنی دقیقا همچون فرآیندی ک از جدال صفر و یک در کامپیوتر همه چیز ساخته میشود، در اینجا نیز از جدال «هستن زمان و مکان» و «نیستن هر چیزی جز آن (نیستی.. عدم)» "ذره" یا همان "واکنش" بوجود آمده است. مؤکدا تکرار میکنم این طرز بیان معلول تنگنای زبان است وگرنه زمان و ماده هیچ گاه نبوده ک نباشند.

نباید توقع داشت ک درک چنین چیزی از منطق معمول ساخته است. درواقع هرگاه ب کسانی برمیخورم ک حکمی را ب سبب جور در نیامدن با منطق خیش یا جور درآمدن با آن رد یا تأیید میکنند خنده ام میگیرد اما میدانم جز این چاره ای پیش پای بشر مفلوک و خودبین وجود ندارد. «منطق خیش را برای درک و توضیح هستی مکفی دانستن» آنچنان احمقانه است ک احمقانه بودنش را نمیبینیم.

ب هرحال این توضیحی برای جهان است ک من در تعقیب بیخدائی خیش ارائه میکنم و خشنودم ک سناریوئی دارم ک لااقل روی کاغذ (همپای تمام علم بشری) توضیح معقول و ممکنی برای هستی بدون ظهور معجزه ارائه کرده است. اما برای باخدایان متأسفم ک ب یک پرسش بی توجهند و آن این ک: «اگر ب هر شکلی داستان خلقت را قبول کنیم و آن ذره ی اولیه یا هرآنچه منشأ هستی است را محصول معجزه بدانیم، یعنی این ک  قبول کرده ایم ک ماده (هستی) در یک برهه ای از خیش دارای حلقه ای خارج از قوانین مادی است.. و آنگاه جهان چه معنائی دارد؟ جهانی ک از یک بی قانونی محض بوجود آمده هرلحظه ممکن است با بی قانونی محض عمل کند (چنان ک فلسفه ی معجزه همین را میگوید) و این جهان بی ثبات و وهمی هدیه ی خدا ب بشر است. جالب آنجاست ک ادیان برای ایجاد مقبولیت و مشروعیت بدامان عقل و تعقل و تفکر و تدبر می آویزند و با وقاحت تمام این را نادیده و مسکوت میگذارند ک برای پذیرش این داستان شرط اول قدم آن است ک مجنون باشی.. و عقل و ساختار آن را تعطیل کرده باشی. سؤال اصلی خیش را بازهم تکرار میکنم ک اصولا دین چگونه میتواند از عقل و فلسفه دم زند؟.. آنگاه ک عقل معنائی جز تردید میان دو گزینه ندارد، و ماهیت دین چنانست ک اگر هرگونه تردید را مجاز بداند نابود میشود.   



هر آنچه تاکنون درک کرده ایم مادی بوده و ذات ماده با ترکیب آمیخته است و تاکنون یک موجود تک جزئی را تجربه نکرده ایم.


بله.. بوضوح تجارب ما محدود ب ماده است.. اما ممکن است جنسهای بیشماری وجود داشته باشد ک نشناخته ایم.

3- نتیجه اینکه چیزی هایی مانند خدا، روح، فرشته و .... که ادیان ادعای مجرد بودن و غیر مرکب بودن آنها را دارند وجود ندارند


 «وجود ندارند» سخنی با مفاهیم متعدد است. تنها آن مفهوم از آن در حیطه ی بشر قابل بیان است ک محدود ب امکانات عقلی بشر باشد. بشر فقط مجوز این را دارد ک بگوید با عقل کنونی من وجود مجرد وجود ندارد.. اما هرآنچه در اندیشه می آید درواقع نوعی از وجود را داراست.. ولو بصورت چیدمانی از فکرهای مختلف ک در جمع ب یک تصویر مرکب ختم شده اند. 

 

 

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

دنیای ما3


این فرمول البته با موانع بسیار روبرو خواهد شد و اگر نخواهیم آنرا با جنگ پیاده کنیم هر تغییری فقط پس از عبور از دفاع سرسختانه‌ی منطق کنونی ممکن میشود. امروز این «تفکر بیش از پیش ابزاری» در اوج صلابت خویش است و پاسخهای سختی به نوگرائی خواهد داد و بخشی از این پاسخها براستی تأمل برانگیزند و این مشکل عمده‌ای سر راه "تغییر" است. جهانی‌سازی و برچیدن مرزها بمعنی نابودی فردیت است.. و «اجتماع فاقد فردیت» همان "امت" و "توده" نام دارد و این یعنی سقوط دوباره به دامان قدرت. ضدقدرت یعنی فردیت و هضم نشدن در جریان بزرگ اجتماع، اما دهکده‌ی جهانی درست عکس آن عمل میکند و اندیشه‌ی جهانشمول بمعنی قرارگرفتن فرد در پرانتز اجتماع است، و این دو ویژگی ظاهرا متضاد یکجا جمع نمیشوند. بازهم جهان‌بینی کنونی منجر به نتایج غلط گشته و این اشتباهات هسته‌ی تغییر را عقیم میکند. بازهم لازم میشود که الفبای جهان‌بینی را تغییر داد و این کار از علم ساخته نیست. برخلاف آنان که فریب پیشرفتهای علمی را خورده و بانتظار «شکست دین بدست علم» نشسته‌اند من فکر میکنم که پیشرفت علم اگر بر آتش توحش ندمد مانع آن نخواهد گشت و جهان بسوی «توحشی بسیار وحشیانه‌تر از توحش عصر حجری» حرکت میکند. زیرا منطق همان است، و مگر دین بعنوان «پاسخی به یک نیاز علمی» آمده است که با علم از میدان به‌در شود؟ در سایه‌ی عطشی که علم و تکنولوژی برانگیخت امروزه دین بعنوان کعبه‌ی آمال قدرتی به‌حدی قدرتمند شده که جای همه‌ی راههای دیگر را گرفته است و در چنین «جنون واپس‌گرائی» تلاش برای نوگرائی آنچنان مشکل گشته است که روشنفکران و نخبگان "عافیت‌طلب" شده‌اند و همین باعث فاکتورگیری و خودسانسوری ایشان گشته است. اینک غالب راهکارهائی که ارائه میدهند نه سخن واقعی ایشان است و نه راه به جائی خواهد برد.. بنابراین منتظر نباشید که نخبگان قوم و لیدرهای معروف و مشهورتان واقعا کاری بکنند. البته چشم مردم اینها را میبیند و مردم نیز به این وضعیت آبکی آگاه هستند و به آن خو گرفته‌اند و بلکه این را خوشتر میدارند، زیرا این همان لالائی است که همه‌ی خوابهای مرگ را تأیید میکند. هیچکس نیست که این حقایق را نداند و اکنون درمیان برنامه‌های بیمزه‌ی تلویزیون «اینگونه مباحث راهبردی» در حکم برنامه‌ی مفرحی است که برای رفع «کسالتهای بوجودآمده از چندین ساعت کار روزانه» مفید واقع میشود. همه‌ی ما یکجورهائی میدانیم که چاره‌ی نهائی چیست.

«مخاطبان یک سخن» تعیین‌کننده‌ی وجوه عمده‌ای از آن سخن هستند و "سخن" از بطن مردم برخاسته و به آنان خط میدهد و این یک «رابطه‌ی "بده‌-بستان"گونه‌ی پیچیده» میان فرد و جامعه است که هرگونه پیشفرض و محاسبه را ناممکن میسازد و مانع از تأثیر مطلوب و کنترل‌شده‌ی اندیشه میگردد. (این شکل دیگری از قانون ماده است که هیچ ذره‌ی مادی را جز توسط محیط و مکان و همسایگان آن ماده تعریف نمیکند). آیا نمیتوانیم یا نباید این روند فاجعه‌آلود را تغییر داد؟ این نحوه‌ی زندگی «معنای بودن» را برای خیلی از انسانها کمرنگ کرده است و بسیارند کسانی که علاقه به زندگی را ازدست میدهند، چون اصلا معنی و مزه‌ی آن را نمیفهمند. بعضی از این آدمها خودکشی میکنند و بعضی دیگر سلاح برمیدارند و چندنفر را میکشند و خودشان را هم میکشند و هرچه این حوادث بیشتر رخ میدهد معنی زندگی برای عده‌ی زیادتری از دست میرود.. و اگر یکی از اینها همسر یا فرزند شما باشد چه میکنید؟ مسخره نیست که در ترکیه بابت یک توهین آدم را زندانی میکنند و پلیس آن کشور سالها بدنبال عامل قتلی که پنجاه سال قبل اتفاق افتاده میگردد، در حالیکه در همسایگی آن (در سوریه) روزی صدها تن کشته میشوند و هیچکس ککش نمی‌گزد؟ فرق میان این قتلها چیست؟ در شهری نزدیک مرز سوریه نقاشی باریک‌اندام و ظریف را دیدم که با وسواس جزئیات اثرش را برای بازدیدکنندگان توضیح میداد، و من به تضادی خیره بودم که چند کیلومتر آنسوتر رخ میدهد. آنجا هرلحظه انفجاری رخ میدهد و دنیا برای کسانی بپایان میرسد، و اینجا بر سر «تیره و روشن سبز»ی که بازگوی زندگی در تابلوئی مدرن است چانه میزنند.. با چنین مسخرگی جهانی چه باید کرد؟

دلیل بزرگ دیگری که نیاز به «جهانی بودن تغییرات» را تشدید میکند اینست که کشورها عملا نمیتوانند منطقه‌ای عمل کنند زیرا بر یکدیگر اثر میگذارند و به همین دلیل است که وقایع داخلی آنها مورد توجه سایر ملل دنیا قرار میگیرد. جنگلهای برزیل ریه‌ی کره‌ی زمین است و دود کارخانجات آمریکا به چشم همه‌ی انسانها میرود و هزاران نمونه برای این موضوع میتوان ارائه کرد. پس نمیتوان فلسفه‌ای داشت که فارغ از چنین توجهی صرفا به مصالح یک قوم پرداخته است. کشورها بایستی در وضع قوانین داخلی خود زیرنظر مجمعی جهانی عمل کنند.. نظارتی که سازمان ملل میتوانست انجام دهد اما همان قدرتی که حق وتو را بوجود آورده مانع این نظارت میشود. اگر نفی خرده‌روایتها نفی فردیت است، بایستی فلسفه‌ای داشت که به مشکلات قدرت بپردازد و فقط عامل قدرت را هدف قرار دهد.

اما "ضدقدرت" سخن تازه‌ای نیست. رؤیای همه‌ی ملتها ضدیت با قدرت و حکومت است. افواه مردم لبریز از افسانه‌های پیروزی ضعفا بر قدرتهاست و ادبیات بشری عرصه‌ی "ضدقدرت" و مبارزه‌ی انسانها علیه پلیدی و خصائل غیرانسانی است، فقط فقدان بصیرت و اراده، و «غلبه‌ی پنهان و آشکار مطامع بر انسان» سبب شده است که "چهره‌ی نجات" مخدوش گشته و مولود این مبارزه (هم در واقعیت و هم در عالم اسطوره) همواره قدرتی بس مخوفتر شده است. اگر به اساطیری همچون "رستم" در شاهنامه بنگریم، بخوبی مشخص میشود که تفکر بشر در عالیترین سطوح خود چگونه به این موضوع پرداخته است و اشتباه در کجا شکل میگیرد. با چنین نگاهی معلوم میشود که چه چیزی با چه چیزی خلط شده است که چنین نتایج غلطی به بار می‌آورد. بایستی مبنا و بستر چنین اشتباهی را خشکانید، اما چنین سخنی بمعنی «مبارزه با ساختار کنونی» است و این نه فقط بدلیل «مقاومتِ قدرت در برابر امحای خویش» مشکل است، بلکه بدان سبب محال بنظر میرسد که برای پذیرش و اعمال آن نیازمند «انسانی سراپا متفاوت» یا بعبارت دقیقتر نیازمند «منطق و فلسفه‌ای سراپا متفاوت» هستیم. از همان آغاز این راه تا نقطه‌ی انجام آن برداشتن هرگامی مستلزم وجود پایه‌های منطقی نوین و متفاوت است، و ساختار کنونی هرگز نمیتواند اجازه‌ی نشوونما به نوگرائی و تغییرات بنیادی بدهد. زیرا مبنایش «دستگاه تفکر کهنه»ای است که فقط نتایج تکراری خواهد داد.

"تعریف نوین" بمعنی منطق نوین و جهان‌بینی نوین است. محال است بتوان واژه‌ای را تعریف کرد بی‌آنکه این تعریف به یک سناریو برای تولد هستی نینجامد. جهان‌بینی یعنی «بینش انسان از جایگاه خویش در هستی» و این بمعنی اختراع موجودی جدید نیست، بلکه بمعنی بینش دیگری از محیط و هستی است که با «تعریف خویشتن» در معرض دید قرار میگیرد.

.........

این منظره‌ی جدید بعبارتی بینش کامل یا بایسته است و بمعنی تحریف یا تفسیر واقعیت نیست. بینش کامل فاقد ابهامات کنونی است که از بدو تفکر تاکنون پاسخی برای آن یافت نشده و فقدان پاسخ صحیح در آن موجب استخراج نتایج ناکارآمد و ناشایست میشود. این معمای پیچیده‌ای با هزاران پاسخ است که انسان نهایتا باید یکی از پاسخهای آنرا انتخاب نماید. معمای اصلی اینست که اکنون نمیدانیم "چیستیم" و "چه باید بود" و اگر بخواهیم خیلی خلاصه‌اش کنیم میتوان گفت که «نمیدانیم سؤال صحیح چیست و حتی نمیدانیم سخن چیست و نمیدانیم نقطه‌ی آغاز کجاست». این یعنی «همه چیز "انتخاب"ی است» اما آیا این واقعیت که «انسان به هرروی انتخاب میکند» میتواند «همه‌ی انتخابهای ممکن» را مجاز بدارد؟ کدام مانعی فراروی یک انتخاب غلط وجود دارد؟

اینها پرسشهائی است که "اکنون" می‌یابیم و عقل باید قبل از ایراد هر واژه‌ای تکلیفشان را روشن کرده باشد. حتی نگاه به این موضوع نیز قبل از هرچیز جهان‌بینی دقیق و جامعی را می‌طلبد. چالش مهم گوزنها و هر جهان‌بینی دیگری «معمای مبدأ و مقصد انسان» است که بایستی بدان پاسخ داده شود. انسان برای پذیرش هر سناریوئی و برای آغاز شعر خویش «قبل از هر چیز» نیازمند پاسخی برای پرسشهایش درباب "آغاز و انجام" است و باید تکلیف کلی مسئله را بداند، و بدین لحاظ است که هر جهان‌بینی‌ئی سناریوی خاص خودش را دارد و از این لحاظ است که هر دینی و هر محدوده‌ای بمعنای یک «جهان متفاوت، و انسانهای متفاوت» است. «جهان‌بینی انسان» بستر ذهن او و تنها مرجع پاسخگوی تمام پرسشهای اوست و "تفکر" (که همانا ماهیت انسان است) از«نحوه‌ی ایجاد جهان» آغاز میشود و در همانجا به پایان می‌رسد. «پرسش از مبدأ» پرسش نخستین و آخرین انسان است و هر کس بطریقی و برای رسیدن به قطعیتی نیازمند پاسخ آن است تا بتواند تصمیم بگیرد. پس درواقع این پرسش «مبنای مدیریت جامعه» است. به همین دلیل است که خداباوران برای حاکم شدن داستان را ساده کرده و ابتدا خالقی برای جهان تراشیدند و سپس آدرس خود را به آن بخشیدند، و ماتریالیستها تلاش کردند خالق را از میان بردارند تا آن قدرتی را که بدینسان سرگردان میماند به خود تفویض نمایند. جهان همواره از یکسو صحنه‌ی جدال واقعیات با "خانواده"ای است که دنیا را مطابق روایت خود تفسیر میکند، و ازسوی دیگر صحنه‌ی جدال خانواده‌ها با یکدیگر است. این همان جدالی است که از همنشینی‌ی "هست" و "نیست" در «"یک-دو" ذره‌ی بنیادی» آغاز شد و به نام «جستجو برای یافتن این مبدأ اسرارآمیز» تمامی راهها پیموده شد. و اینگونه بود که علم بوجود آمد و چیزی نمانده تا ثابت شود که هیچ راهی اطمینان‌بخش‌تر از علم نیست، اگرچه هنوز علم از این معما پرده برنداشته است که علم واقعی چیست.

"انسان" موجودی با هویت فردی و ماهیت اجتماعی است، و هستی در تمامی صوری که از آن دیده‌ایم عبارت از «چیدمان ذرات ماده» است و ریزترین ماده‌ی شناخته‌شده موجودیست که از اجتماع چند موجود دیگر ساخته شده است و هنوز ذره‌ی غیرقابل تقسیمی نیافته‌ایم (اگرچه یافتنش نیز تغییری در این گفته ایجاد نمیکند). پس در تعریف ماده میتوان گفت؛ «ماده یعنی محیط پیرامون» و هرچیزی فقط بواسطه‌ی مفهوم "اجتماع" موجود میشود، پس ماده یعنی واکنشی به محیط و محیط یعنی محرکی که به هستی شکل میدهد، و بدینسان هستی واکنشی به نیستی است..و همین برای پاسخ به آخوندیسم پرمدعا کافی است.

دنیای ما 2


وقتی می‌پرسیم «عقل چیست؟» منظورمان یکی از این دو حالت ممکن است: یا آنکه میخواهیم "جنس عقل" را شناخت، و یا آنکه میخواهیم کاربرد عقل را شناخت. عقل به لحاظ کاربردی فرمانده‌ی مغز است، اما خود او نیز مطیع یک شورای فرماندهی است (که مرکب از «ساختار فیزیکی مغز(ارثی و ژنتیکی و محیطی)» از یکسو، و «سیگنالهای اطلاعات(که در محیط سیال موجودند)» از سوی دیگر میباشد.) بنابراین عقل فارغ از آنکه چه جنسی دارد چیزی جز یک «ساختار فکری غالبا ارثی‌ی منعطف و بی‌شکل» نیست که همه‌ی مفاهیم خام موجود در آن شکل نهائی خود را از محیط میگیرد و این شاکله‌های ایجاد شده که «اراده‌ی صدور حکم» را تشکیل میدهد تحت تأثیر سیگنالهائی که از محیط اطراف کسب میکند دائما درحال تغییر و اصلاح و آپدیت خویشتن است. بدینسان در تمام اعمال انسانها اثری از هیچ عاملی جز «اراده‌ی(دائما متغیر)» انسان وجود ندارد. اما اراده هرگز کاملا مختار و مستقل نبوده و چرخ آن ملهم از غریزه چرخیده است زیرا شالوده و محتوی عقل انسان «محصول و میراث قرنها تکامل» است. آنچه در عقل ما بعنوان «الفبای خوانش داده‌ها» مشغول فعالیت است(بعبارتی همان مقوله‌های کانتی) بی هیچ تغییری همانست که انسان در لحظات تکوین وجود و عقلش داشته است. انسان برای قرنها چیزی جز یک حیوان وحشی درگیر محیط وحش نبوده است و با مطالعه‌ی نقش تفکر در «آنچه از اراده که حیوانات وحشی نظیر یوزپلنگ برای تنازع بقا به کار میبرند» متوجه میشویم که همه‌ی مقولات کانتی در حیوانات نیز موجود است و بدین لحاظ نمیتوان دیواری میان انسان و حیوان کشید(هرچند برخی از صاحبنظران آمیب‌ها را نیز دارای چنین شعوری میدانند). از دوران ژوراسیک تاکنون غرایز و سیگنالهای محیط وحشی «یگانه مدیر واقعی» عقل و اراده‌ی بشر بوده‌اند و اینچنین است که تاریخ حکایت نبردی جبری است که از اعماق غارها آغازید و تا تیرگی بیکران فضا ادامه یافت و نهایتا فقط با نابودی ماده پایان خواهد گرفت. اگر چنین چیزی هرگز رخ بدهد.

با درنظر گرفتن ماهیت غریزی انسان ممکنست که کار بسیار دشوار جلوه کند، اما "تغییر" کاملا ممکن است. زیرا پتانسیل مقاومت در برابر غریزه بطور بالقوه در انسان وجود دارد و بشر هرلحظه میتواند علیه غریزه قیام کند. پس آیا تسلیم کنونی انسان در برابر تمایلات نهادینه‌ی خویش محصول آگاهی و انتخاب اوست است یا نتیجه‌ی جهل او بر «آنچه هست و واقع میشود»؟ جهل چیست و آگاهی چیست؟ هرچه هست اکنون احساس میشود که دیگر نمیتوان به این روند ادامه داد. ندای عقل میگوید که اینک "اندیشه" بایستی کاری بکند، و اما سؤال اینست که چرا تنها چیزی که در حاق واقع از آن دیده میشود دامن زدن به آتش است؟ ما انسان را در میان آدم گم کرده‌ایم و این را باید باور کنیم. آیا فلسفه مرتکب اشتباهی شده است؟ آیا آنچه در عالم فلسفه میگذرد بر وقایع جهان تأثیری نهاده است؟ چگونه؟

"هراس" از یکسو موجب ترقی تکنولوژیک بشر شده و از سوی دیگر علم موجب تشدید هراس گشته و هبوط اخلاقی و ارزشیک انسان را بارمغان آورده است. و اکنون این جریان «کره‌ی زمین و همه‌ی حیات» را در معرض خطر قرار داده است. "هراس جنگ" موجب بلع حریصانه‌ی آخرین قطرات انرژی گشته و استفاده‌ی روزافزون و بی‌قاعده از انرژیهای تجدیدناپذیر موجب گرم شدن زمین و آلودگی هرچه بیشتر آن میشود و نابودی امکانات حیات، تنازع بقا را هرلحظه سخت‌تر و شدیدتر میکند. چرا اندیشه نمیتواند مانع این فاجعه شود؟ تنها چیزی که بنظر میرسد اینست که زائده‌ی دماغی‌ی بی‌مصرفی بنام اندیشه، فقط "شکل انسانی"ی همان تکاملی است که در حیات وحش رخ میدهد، زیرا تنها کمکی که به نوع بشر نموده همانا تجهیز حیوانیت یا قوای جنگی اوست. پس آیا انسان چیست؟ چرا هیچوقت جز جنگ و قدرت از هیچ ابزار دیگری برای امنیت استفاده نشد، و چرا بشر نه فقط از تاریخ درس عبرت نمیگیرد بلکه هرلحظه علیرغم هراس کشنده‌اش به جنگ راغب‌تر میشود؟ با حذف اختلافات انسان و حیوان هرلحظه بیشتر متوجه میشویم که هیچ چیزی برای تمیز این دو از یکدیگر وجود ندارد و ابدا نمیتوان روی "چیز"ی بنام انسان انگشت نهاد.

اشکال مختلف قدرت همواره «"تأثیرگذارترین" عامل» در زندگی انسان بوده است و اینک نیز زمامداران هر قومی مردم را اموال غیرمنقول خویش می‌بینند و آنها را در قالبی که فقط برای جنگ ساخته شده است شکل میدهند و گوئی هیچ گریزی از این «نظام اجباری‌ی تاریخی» وجود ندارد. از «آرمانشهر افلاطون» تا مدارس غیرانتفاعی همه در خدمت قدرت بوده و هست، و «صف‌های مدارس» بچه‌ها را با همان نظم و ترتیب روانه‌ی «پادگانهای رنگارنگ تمدن» میکند. از کارخانه‌ی موبایل‌سازی گرفته تا ادارات دولتی و بیمارستانها و گالریها و گلفروشیها و تئاترها و دیسکوتک‌ها... همه‌ی نهادهای بشری بخشهای مختلف یک پادگان وسیع هستند و جبهه‌ی متحدی را علیه یک جبهه‌ی بشری دیگر تشکیل داده‌اند و اگر به تاریخ رجوع کنیم این همان چیزیست که همیشه رخ داده است. پس فرق انسان عالم امروزی و انسان جاهل دیروزی چیست؟ حتی «علم بهداشت تن و روان» و "هنر" و "بازی" و "لذت" نیز گوشه چشمی به جنگ و قدرت دارند، و درکل «غریزه‌ی تفوق بر همه چیز» و «شهوت دریدن همنوعان» همه‌ی شئونات تمدن بشری را تحت تأثیر قرار داده است. آیا در این پروسه هیچ اراده‌ای برتر از اراده‌ی انسانها نیست؟ آیا اصولا اراده‌ای در کار هست، یا آنکه فقط «قانون تسلیم به قدرت» است که کار میکند؟ این نمایش بیروحی است که حاکم و محکوم درآن مشترکا و به‌یکسان ایفای نقش میکنند. همگی مهره‌های شطرنج یک کارگردان هستند و حتی در انتخابی‌ترین و ساختگی‌ترین اعمال انسان وجود هیچگونه اراده‌ای به چشم نمی‌آید و به نظر نمیرسد که جز «حیوانی که مطیع کارگردان بزرگی بنام قوانین طبیعت است» در هیچ کجای "جنگ و صلح" وجود داشته باشد. "زمامدار" در این بازی‌ی جبری به همان اندازه مجبور به ایفای نقش تاریخی و تکراری‌ی خویش است که زیردستان او، و همینطور همه‌ی ابزارهائی که در خدمت این پروسه قرار میگیرد مجبور به اطاعت از قوانین حاکم بر خویش هستند. گوئی "انسان" و هرگونه اراده و اختیار از میانه رخت بربسته و فقط روبوتهای مطیع و برنامه‌ریزی شده باقی هستند. دوست و دشمن هیچ مفهومی ندارد و زندگی فقط تصادم قطب‌های مثبت و منفی است که بیوقفه به‌جان یکدیگر افتاده‌اند. این وقایع چهره‌ی بدی به زندگی بخشیده است و در این سیال هراس و زندگی بی‌اعتبار که هیچ جائی برای هرگونه ایفای نقش توسط انسان در آن نیست، آدمی مجبور است که خود را در دامن افیون‌های رنگارنگ رها کند تا نبیند که مثل یک موجود بی‌خاصیت است که بی هیچ اراده‌ای روی لبه‌ی تیغ راه میرود. از یکسو بشریت دیگر در «لالائی الهی» خوابش نمیبرد(زیرا علم تمام میراث مخدر دین را بباد داده است و زمزمه‌ی معابد در گوش ملتها صدای طبل جنگ و بی‌اخلاقی میدهد) و از سوی دیگر منطق و تفکر کهنه‌ی بشری قادر به استخراج نتایج دیگری نیست و آلترناتیوی ساخته نمیشود و نوعی سردرگمی و تساهل و تسامح در همه‌ی این آرامشهای ساختگی و ناپایدار دیده میشود. ظاهرا این همان آزادی است که بشر قرنها در حسرتش مویه کرده است، اما ندائی به ما میگوید که این «آن ساحل امن واقعی» نیست. در این آرامش برخاسته از تساهل نوعی هراس نهفته است و در این "سرزمین هراس" بشر عافیت‌طلب و کوته‌بین ترجیح میدهد از تلاش برای تأثیرگذاری بر ماجرا کناره بگیرد و به طرق گوناگون از تردامنی و "دیدن" خودداری میکند تا عذاب نکشد. و نتیجتا کازینوها پرتر از همیشه میشوند و مصرف الکل و مواد مخدر نوظهور همه‌گیر میشود و موسیقی رنگ متالیکا بخود میگیرد تا انسانها لحظه‌ای در «نیهیلیسم مطلق محتوم» غرق نشوند و چرخه‌ی قدرت (یا همان »زندگی به هر شکل») کماکان تداوم یابد. آیا این واقعا جبر است و هیچ اختیاری در آن نیست؟ آیا جبر برای انسان مفهومی دارد؟ اینجاست که "مصلح بیدار"ی که نقش شاخکهای حسی جامعه را ایفا میکند با کله وسط معرکه پریده و از خود میپرسد: چه باید کرد؟ اینکه «همه چیز جبرا اینگونه است» را بایستی چه دید، و فایده‌ی عقل چیست اگر نتواند جبر و "ماهیت"ی را تغییر دهد؟

بیگمان جنگ راه نابودی جنگ نیست و ایجاد صلح و دوستی وظیفه‌ی "فلسفه" است. جنگ علیه "خطر"ی رخ میدهد که بطریقی بقا را تهدید میکند و این عقل و منطق انسان است که چنین حکم داده و تعیین میدارد که چه چیزی خطر است.. و با تغییر و اصلاح ماشین پردازش افکار انسان میتوان امیدوار بود که واژگان او معانی متفاوتی را حمل کنند. بدون تردید بایستی به دامان منطق و فلسفه آویخت، اما کدام فلسفه؟ مگر تاکنون فلسفه نداشته‌ایم؟ اگر خوب بنگریم ریشه‌ی بسیاری از جنگها در نوعی فلسفه است. بسیاری از فلسفه‌ها و بعبارتی تمام تفکرات کنونی حاوی پاسخ مثبت چاق و چله‌ای به جنگ هستند و با چنین مبانی و مصالحی، بشر ناتوان از ساختن یک تفکر ضدجنگ است. آیا برای اختراع «فلسفه‌ی صلح» بایستی چشم به راه سخنی از آسمان باشیم؟ اما آسمان کنام خدای جنگ است و اساس همه‌ی جنگها دینی است و عصر کنونی را «عصر جنگ ادیان» نامیده‌اند. (و ما معتقدیم که بشر از "اطاعت" هیچ "دستور"ی به جائی نمیرسد. "دین‌آوران" ماهیت انسان را نشناختند و با او همچون ابزاری بی‌اراده سخن گفتند که بایستی حول محوری بچرخد و برای محفوظ ماندن همواره درون دایره‌ای (خانواده، خودی...) قرار داشته باشد.. مثل حلقه‌ای که «گله‌ی گاوهای وحشی‌ی تنگ افتاده در قلمرو شیران گرسنه» ایجاد میکنند) از دو حال خارج نیست: یا اینست که ادیان و تفکر دینی بشر را به جنگ سوق میدهند، و یا اینست که بشر ادیان را برای جنگ ساخت و دین ابزاری بود که مثل شمشیر و آلات حرب دیگر برای جنگ طراحی شد و هر روز با قدرت بیشتری این نقش را اجرا میکند. هرچه هست همه چیز در سلطه‌ی این قانون قرار دارد که: «انسان "ابزار" نمیشود» و در هر قالب و حلقه‌ای که قرار گیرد شروع به «تولید میل و اراده» خواهد کرد، و... «چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد». این همان تضاد و تناقضی است که به یمن وجودش انسان هنوز به زندگی امیدوار است. آیا این "امید" فقط یک خیال واهی است یا میتواند حقیقت داشت؟

دین چگونه بر انسان حاکم گشت؟ مگر دین حاوی چیست، یا از کجا آمده است؟ با مطالعه‌ی تاریخ میفهمیم که پیامبران از «نخبه‌گان "عامی"»ئی بوده‌اند که با برخورداری از فن سخنوری و تردستی و وقاحت، راهی برای رسیدن به شهوات قدرتی خویش یافته‌اند. آنان چیزی جز یک «نابغه‌ی وقیح معمولی لبریز از افکار و امیال سخیف مختص اجتماعات پست» نبودند که با خوش‌شانسی در موقعیت مناسبی قرار گرفته و با حرص و طمع فراوان از این موقعیت خود سوءاستفاده کردند. سخن پیامبران اگر در تأیید جنگ و خونریزی و امیال فاسد و اراده‌ی اشتباه و لذتجوی بشر نبود هرگز شنیده نمی‌شد (دکتر سروش از بخشی از این واقعیت در "بسط تجربه‌ی نبوی" بطرز مؤثری پرده برداشته است). واقعیت اینست که دین از میان خود انسانها برخاست و انبیا «این نخبه‌گان قدرت‌طلب» چشم و گوش اجتماع خود بودند و بعنوان یک «محصولِ ناگزیر شرایط» دستاوردهای فکری‌ی زمانه‌ی خود را در گیرنده‌های حساس خویش بدام انداخته و از آن همچون «سلاحی برای رفع موانع قدرت» استفاده کردند. درواقع پیامبران را بایستی "زبان حال" جوامع و ملتها دید.. آنها که دستها و سرها و دهانهائی بودند که امیال زمانه را فریاد کردند همان ارگان‌هائی هستند که هر موجود زنده‌ای در پروسه‌ی سازگاری با محیط برای خودش بوجود می‌آورد. اما در مقابل همیشه بوده‌اند مصلحانی که بخواهند جلوی این روند ایستادگی کنند و آیا ایشان را بایستی محصول همین پروسه دید، یا آنان همان موجود خارج از قاعده‌ای هستند که ما آنرا "انسان" نامیدیم؟ هرکدام از این گزینه‌ها به سناریوی متفاوتی برای هستی ختم میشود.

دین یا بی‌دینی میتواند برای نابودی یا اصلاح شرایط آمده باشد، و این نکته‌ی مهمی نیست.. مهم اینست که واقعیت هرچه هست این چرخ بدمرام نخست هر سخن نوینی را با دست مردم کوبیده و مسخ کرده، و سپس در راستای مطامع سخیف خود از آن استفاده کرده است و این چیزیست که وقتی در متن دین به آن برخورد میکنیم دیگر نیازی به جستجوی دلایل بعدی باقی نمیماند. این سوغات همان "مسیر اشتباه"ی است که از نخستین تا آخرین "دین‌سازان" بشریت را بدان سوق دادند. سقراط را اعدام کردند و عیسی را به صلیب آویختند و محمد را نجاسات بر سر و روی ریختند. پس چه شد که فلسفه برای مصلحان باقی ماند و انبیا متعلق به حاکمان شدند؟ انبیا، آن نخستین آخوندها، که مطابق قانون اجتماع «محصولات انگل‌واره‌ی رخدادها، و از جنس دشمنان قدرت‌طلب خویش» بودند، بازی‌ی قدرت را بهتر بازی کردند و برنده شدند و اینک هریکی پرچمدار قدرتی شده و بر طبل جنگ میکوبند. در مغز این اولیاء‌اله که نامشان برتر از نام خداست چیزی جز «حماقت سخیف یک برده‌ی غریزه» وجود نداشت، وگرنه از قدرت دم نمیزدند. آنها باندازه‌ی همه‌ی "حکام جور"ی که جهان را به خاک و خون کشیدند احمق بودند و نتوانستند از جبر غریزه فرار کنند. اینک جهان به احمقانه‌ترین و غیرانسانی‌ترین شکل ممکن روبه نابودی نهاده است، زیرا بشریت هنوز نتوانسته از دام توحش بگریزد و همه چیز برمبنای منطقی شکل میگیرد که از عصرحجر تاکنون تغییر ساختاری بچشم ندیده است. ما با یک بلیه‌ی فراگیر در سطح جهان روبرو هستیم و نخستین درسی که از مشاهدات فوق عاید میشود اینست که: «تغییر الزاما بایستی "بنیادی" و "جهانی" باشد». همه باید به راهکاری جهانی فکر کنند.

دنیای ما


هرگاه به هدفم از تلاش و زندگی فکر میکنم میبینم که دغدغه‌ی من حل معضلات جهان است و هرچه بیشتر به این موضوع می‌اندیشم بیشتر به این نتیجه میرسم که مشکل بشر را میتوان در این پرسش خلاصه کرد که «چه باید کرد». و جستجوی من همواره به این پاسخ کلی ختم میشود که «اگر انسان را نمیشناسیم باید آنرا تعریف نمود، و اگر انسان همینست که اکنون بنظر میرسد پس بایستی طرز فکر انسان تغییر کند» و این همان کاری است که در هرصورت باید انجام داد: «تلاش برای ایجاد تغییر بنیادی». شاید فکر کنید که صرف "تغییر" کافی نیست، و شاید بهتر است بسوی یک نتیجه‌ی مشخص حرکت کنیم. چطور است بگوئیم: «تلاش برای صلح» یا برقراری عدالت، یا...؟ اما اگر خوب فکر کنیم عامل مشترکی که همه‌ی این اهداف مختلف را به هم پیوند میدهد "تغییرطلبی" است. دستیابی به صلح و عدالت و امثالهم همگی وقتی ممکن میشود که یک تغییر بنیادی در تفکر انسان رخ بدهد و هر سخنی که از بزرگان تاریخ میشنوید در راستای همین هدف کلی گفته شده است، زیرا همواره بوده است مسائلی که بنظر سخنگویان تاریخ نیازمند تغییر است. هرکس برای علم کردن این پرسش دلایلی دارد و من نیز دلایلی دارم که در این «فهرست مصیبت‌بار» به آن اشاره کرده‌ام:

·         زندگی برای انسان همواره مترادف با هراس آدم از آدم بوده است و حتی در ذهن پیامبرانی که ادیان بزرگ را برای سعادت بشر(؟؟!!) خلق کردند درام آفرینش با جنایت قابیل آغاز میشود.

·         در طول سالیانی که از عمر تفکر انسان گذشته علم و دین و فلسفه هرگز مانع توحش او نشدند و اینک در هزاره‌ی سوم (؟؟... آیا در این مبحث عمر بشریت را میتوان با چنین تاریخی سنجید؟) علیرغم اراده‌ی جهانی و هشدارهای مصلحان جنگ و خونریزی و قتل‌عام و توحش بعنوان جزئی از زندگی پذیرفته شده و هیچ روزی نیست که در آن خبری از جنگ نباشد. گوئی کنترل جهان دردست چند "کرسی" است که هرازگاهی نشیمن قدرت‌طلبی دیگر میشود.

·         جنگ و هراس همچون یک ابزار پیشرفت در ذهن مدیران کشورها جای گرفته و ضرورت یافته است. تجارت اسلحه یکی از سودآورترین بیزینس‌ها محسوب میشود و «شهوت نسل‌کشی‌ی آدمها» مرزهای اتمی را درنوردیده است.

·         کشورها برای پیروزی در جنگ به قدرت اقتصادی نیازمند هستند و «شتاب روزافزون تولید» فشار سهمگینی را بر اکوسیستم بیمار زمین تحمیل میکند. افزون‌طلبی‌ی بشر چرخه‌های طبیعی بسیاری را به نابودی کشانیده است.

·         نابودی‌ی ارزشها و سقوط معنویتها و طغیان رفتارهای غیرانسانی از مناظری است که چشم انسانها بدان خوگرفته است و دیگر «زنندگی فجایع شرم‌آور» کمتر بچشم می‌آید. فلسفه و اندیشه‌ی کنونی نه تنها از دخالت و تأثیر در فاجعه ناتوان هستند بلکه بنوعی در خدمت ترویج قدرت‌طلبی‌ئی قرار گرفته‌اند که هیچ حدومرزی نمیشناسد. درواقع هرگونه مرزبندی و محدودیتی برای قدرت بمعنی نابودی او است. قدرت یعنی حرکت.

·         از هرسو ندای فرقه‌ها و ایدئولوژی‌های نوظهور بگوش میرسد و دنیا صحنه‌ی نبردهای رسانه‌ای و فیزیکی ادیان مختلف شده است. تندروی و افراطیگری‌ی مذهبی بعنوان حرکتی که از حمایت مستقیم دولتها بهره‌مند است موجب یک «جنگ ادیان تمام‌عیار» در سطح بین‌المللی گشته و "القاعده"ی دولتی بعنوان یک ابزار کارآمد جای خود را در معادلات سیاسی باز کرده است. «قدرت تروریستی» از سوی برخی کشورها رسما مورد خطاب واقع میشود. کار ابتذال به جائی کشیده است که مسیحیان نیز به سراغ ترفندهای رذیلانه‌ی مسلمین در مداحی و روضه‌خوانی رفته‌اند و در کلیساهای خود همان نمایشات شرم‌آوری را اجرا میکنند که مدتهاست در بدوی‌ترین جوامع شیعی بعنوان عبادت انجام میگیرد.

اینها بخشی از «شواهد و دلایل زنجیره‌ای‌ی من» برای سخنم است. بسیاری از این قضایا "نوظهور" بوده و مختص دوران شکوفائی علم هستند، و برخی نیز جزو مناظر دردآوریست که از بدو تاریخ تاکنون بی‌وقفه در عرصه‌ی زندگی انسان دیده شده است. این سریال ترسناک و مهوع از «سرمایه‌داری و بردگی انسان» گرفته تا « دروغ و ریا در جامه‌ی زهد و اخلاق» شاخه‌ها و دنباله‌های بسیار دارد و همین "واقعیت"ها است که هرگونه تلاش فکری برای "تغییر" را توجیه میکند. باتوجه به این سلسله دلایل و شواهد میتوان نتیجه گرفت که بشر در تمام عمر خویش با یک مشکل جدی روبرو بوده و آن «هم‌خانه‌گی با "خوی وحشیانه"‌ی خویش» است که هیچگونه همخوانی و سازشی با "انسان درون" ندارد. خوی وحشیانه‌ی آدمی هیچگاه او را ترک نکرد و بشر به همین سبب همواره در مرز حماقت و سبعیت و نابودی گام برمی‌دارد و انسانیتش هرگز فرصتی برای ابراز وجود پیدا نمیکند و علم و فلسفه‌اش در اثر «فقدان رویکرد معنوی و اخلاقی و انسانی» ناتوان از اصلاح شرایط هستند. مانع بزرگ «ظهور انسان در آدم» چیزی جز تفکرات غلط آدمی نیست، و اگر امروز در اوج شکوفائی علم انسان عقل او(مجموعه‌ی تفکرات، فلسفه‌ها، و دانشهای او که "صدور حکم" را ممکن میسازد) نتوانسته این مشکل را حل کند یعنی آنکه دچار ناکارآمدی و ناهماهنگی جدی با زمانه است. زمانه اینک تمام لوازم تغییر را برای انسان مهیا کرده و انسان امروزی هیچ بهانه‌ای برای تداوم حیوانیت ندارد. تنها راهی که برای تغییر این اوضاع به ذهن یک اندیشمند مصلح میرسد اینست که بایستی به "بنیاد" تفکر انسان حمله برد و تغییراتی را در «اساس و ساختار عقل» او ایجاد نمود.

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

چاره چیست

بخش دوم:

چاره چیست؟

 

بایستی مسئله را از بنیاد آن مورد شناسائی قرار داد و این یعنی یک تلاش فلسفی بسیار متفاوت از شیوه‌های رایج تفلسف ک در دانشگاههای قدرت تدریس میگردد. اصولا آنچه معیار شناخت درست و نادرست از یکدیگر میشود «فلسفه»ی واقعی است. این فلسفه است که قلمروی هر مفهومی را تعیین میکند و قفسه‌هائی در مغز میسازد و هر واژه‌ای را در جایش قرار میدهد. آنچه که جهان‌بینی او برای یک انسان درون کاتاگوری "خوبی" میچیند از دید او خوب است و «قفسه‌ی بدیها»ی او را فلسفه است که از "بد"ها لبریز میکند. اما فلسفه‌ی افراد مختلف ب چیز واحدی نمیرسند، زیرا درواقع منظر واحدی و ابژه‌ی ثابتی فراروی فلسفه نیست. فلسفه‌ی هر شخص در نتیجه‌ی اجبارها و درون مرزهای اختصاصی همان شخص شکل میگیرد و دستور میدهد و دستور میگیرد و میسازد و ساخته میشود. انسان یعنی فلسفه، و فلسفه نیز علیرغم ماهیت منعطف و "بده‌بستانی"یش همان جهان‌بینی است. نتیجتا ب تعداد آدمها جهان وجود دارد و ب همین تعداد نیز جهان‌بینی هست.

مسئله اینست ک من باید کاری بکنم، کاری ک به آن معتقدم، و اصل مسئله از نظر بسیاری از فلاسفه ب انحای گوناگون زیر ذره‌بین رفته است. اما چگونه میتوانیم ب سخن خود اعتماد کنیم در حالیکه یک اپسیلون آگاهی از جائی غیر از ما در مغز ما وجود ندارد؟ و ما "سوای آنچه که منطقمان بر آن سوار شده است" نیازی درونی داریم که کسی تصدیقمان کند. اگر با کسی بر سر هرآنچه خواستید اختلاف‌نظری داشته باشید نیاز ب شخص سومی پیدا میشود ک حکم نهائی را صادر کند، حال آنکه آن شخص نیز همچون شما نیازمند کسی است تا نظرش را تصدیق کند و نهایتا این غائله با کوتاه آمدن یکی از طرفین تمام میشود و نه با رسیدن ب چیزی ک قطعا بتوان "حقیقت"ش نامید. هر آنچه "میدانیم" ساخته‌ی خود ما است و تا زمانی که نتوان خود را در آینه‌ای دید نمیتوان مطابقتی میان واقعیت و تصورات خویش انجام داد و آیا این ثابت نمیکند که "من" یعنی دیگری؟ مشکل آنجاست که انسان در کنار تمامی ویژگیهایش دارای یک فرق اساسی با سایر موجودات هستی است و آن نامشخص بودن ماهیت خود او برای خودش است. اگر از خود به در شده و به چشم غریبه بدان بنگریم خواهیم دید که هنگام اشاره به "من" دقیقا معلوم نیست به چه چیزی اشاره میکنیم. ما میدانیم که اگر هرآنچه خارج از ما بنظرمان "هستنده" است واقعا وجود داشته باشد هستی آن بیش از یک چهره نخواهد داشت، حال آنکه انسان مرکب از جسم و ذهن است و یا بدلیل ماهیت خویش (که قابل تغییر نیست) و یا بدلیل نوع خاص تفکرش (که قابل اصلاح است) نمیتواند چهره‌ی ثابتی به خویشتن داد. بعبارتی انسان نمیتواند خود را شناخت (اگر "خود"ی وجود داشته باشد) و هستی خارج نیز بدلیل همین ویژگی فکری میتواند برای انسان به هر رنگی درآید. اگر فرض کنیم که همه چیز خارج از ما دارای حقیقتی ثابت است آنگاه قضیه این خواهد بود که ما ذاتا نمیتوانیم در مورد ماهیت هستی نیز به توافق برسیم و این طبیعی است: کسی که خود را نمیشناسد جهان را نخواهد شناخت، زیرا نمیتواند چیز مشخصی را در ترازوی سنجش قرار دهد. مسئله‌ی بزرگ اینست که در چنین حالتی حتی ب این سخن نیز اطمینانی نیست و ب هیچی سخنی اعتمادی نیست. ما نمیدانم دانسته‌های خود را باید واقعی بدانیم یا غیر واقعی، زیرا نمیدانیم واقعیت چیست و آیا اساسا واقعیتی جز آنچه فکر میکنیم هست؟ یا میتواند باشد؟ بگذارید اینگونه بگویم ک ما اصولا و از ریشه نه تنها نمیدانیم چه باید پرسید بلکه حتی نمیدانیم آیا میتوان سؤالی کرد یا نه. زیرا هر چه بپرسیم نوعی سخن را به کار برده‌ایم، در حالیکه حتی سخن نیز خام و تعریف نشده است. اگر زمانی "مسئله" برای بشر هر چه بوده است، اینک مسئله اینست؛ «بودن یا بایستن؟» آیا باید دنبال واقعیت باشیم یا اینکه دست به اختراع واقعیت بزنیم؟ آیا باید "باید"ی ساخت یا اینکه باید سر به بایدهای قضا و قدر سپرد؟ بشر هیچ چیزی نمیداند و همین جهل بنیادی است که افق آینده را مبهم میکند. هیچ راهی جز اعتماد ب خویش وجود ندارد زیرا زندگی ضرورتا شما را وادار ب انجام کار میکند.

پارادوکس هستی بشر اینست ک او «از یکسو نمیتواند جز عناصر و موجودات واحد را "واحد" بداند و "چیز" بشمرد، و از سوی دیگر ذهنش در پس هر حکم مثبتی یک حکم منفی می‌یابد.. و بالعکس». بدینسان هیچوقت با "فرد" و واحدی روبرو نمیشود آنهم بطوری ک نمیتواند حتی فقدان فرد را تصدیق کند. بدینسان تمام هستی دائما در میان دوقطب هست و نیست درنوسان است و این قضیه سبب میشود که من جدال را رکن هستی بدانم و وجودش را در ذهن انسان به مانند و تکرار همان قانونی میدانم که در توالد وجود دارد (نر و ماده) و بوسیله‌ی الکتریسیته تولید انرژی را سبب میشود. دیالکتیک هگل با همین جنبه‌ی دوگانه‌ی واژه (هستی و نیستی) همراه است و همواره تز و آنتی‌تز همراه یکدیگرند، چنانکه هرگز نمیتوان گفت چیز و واحد کدام است و اگر هیچ واحدی نیست پس چه "هست"؟ (اگر چیزی باشد). در عالم واقع، ماده و پادماده همراه هستند و در «عالم ذهن» مشابه همین خاصیت وجود دارد. در سایه‌ی تناقضاتی که تفکر آدمی رد آنرا در هر جامه‌ی قانونی پیدا میکند (خواه ذاتی باشد (اگر ذاتی وجود داشته باشد یا اگر باید ذاتی بسازیم) خواه ساختگی) نمیتوان از هیچ ضمیری و فاعلی نام برد، بی‌آنکه قبلا گفته باشیم که این فقط یکجور قرارداد زبانی است و گویای هیچ قطعیت و حقیقتی نیست. یعنی اگر کل واژگان موجود را یک بازی زبانی میدانیم آنگاه باید گفت که این مقاله نیز چیزی درون همان بازی است. اگر هیچ "چیز"ی برای موجودیت وجود ندارد و اگر بر این اساس هستی بیکران جز توهمی در مغز یک ذره‌ی مهیب و یا جز یک توافق قراردادی نیست، پس در این مقاله نیز با زبان همان توهم و درون همان قرارداد سخن میگوییم و مطابق همان قواعد بازی میکنیم تا بتوان مطلب را روشن نمود. برای ما جز این "بازی با کلمات" امکان دیگری شناسائی نشده است. ما محکومیم که در دایره‌ی کلمات خویش بچرخیم، آنقدر که مطمئن شویم آیا راهی برای برون رفت از آن وجود دارد یا نه؟ و آیا هر چه هست همین خود ما نیستیم؟ آیا خارج از ما چیزی هست؟ و آیا بیهوده نیست در پی واقعیتی در خارج از خویش بودن؟ آیا مسئله خودشناسی است یا هستی شناسی؟ آیا خودشناسی و هستی شناسی دو چیز مجزا است؟ آیا این "است"ها بمعنی "وجود" داشتن است یا "در من بودن"؟ آیا همه‌ی این واژگان در گرو یکدیگر نیستند؟ وقتی هر واژه را مشتی واژه‌ی بی‌شناسنامه‌ی دیگر تعریف میکند آیا اساسا چیزی وجود دارد؟

از ابتدای تاریخ تفکر همه چیز در اطراف واژه‌ی "وجود" یک "مسئله" بوده است و همه‌ی ابعادی که میتوان برای وجود در نظر گرفت تماما منوط به اثبات یکی از وجوه وجود بوده است تا بقیه‌ی ابعاد وجود را برحسب همان عنصر اثبات شده چیدمان کنیم. اما از آنجا که کل مسئله فقط درون انسان نامشخص و متزلزل جای دارد، و از آنجا که نمیدانیم آیا چنین مسئله‌ای برای موجودی دیگر نیز مطرح است یا نه، و از آنجا که ارزیابی همه‌ی این پرسشها نیازمند همان نقطه‌ی ثابتی است که بایستی خارج از ما یافت، جز این نمیتواند باشد که در هر صورت ابتدا بایستی مرزهای خود را معین کرده و در مورد خویشتن به توافق جامع یا آگاهی اطمینان بخش رسید. یک نکته هست که باید بر سر آن به توافق برسیم و از آن مطمئن شویم: اینکه آیا باید بایسته‌ها ما را رقم بزنند یا اینکه باید مطیع ساخته‌های خود باشیم، و این یک ضرورت اساسی است که در ابتدا و آغاز کار قرار دارد، اما قبل از رسیدن به همین آغاز بایستی بتوان سخن گفت و ایجاد رابطه کرد. پس زندگی یعنی در میان دیگران بودن و این بمعنی محو "ذات" است. موجودی که خودش از نظر خویش دارای ذات نیست، آیا میتواند وجود یا عدم ذات دیگری را تعیین کند؟ البته تنگنای زبان در اینجا واقعا مشکل‌ساز است. من گفتم انسان از نظر خویش دارای ذات نیست اما واقعیت اینست که نسبت به این موضوع هم باید لاادری‌گری را پیشه کرد. نه میدانیم که ذات داریم و نه میتوانیم بدانیم.. چرا که دانستن محصول عقل است و عقل مادی است و از قانون ماده فراتر نمیرود و مطابق این قانون تنها هنگامی کاری انجام میشود که دو "چیز" با یکدیگر برخورد کنند. اما هنگامی که فقط انسان هست و هیچکس برای تقابل و جر و بحث با او وجود ندارد و هیچ محکمه‌ای نیست که صحت و سقمی را فتوا دهد یعنی اینکه عقل در این خصوص بکلی بیکاره است و هرکار بکند برای خودش ارزش ندارد. یعنی اگر بگوییم نمیدانیم نیز معلوم نیست درست گفته باشیم. برای یافتن پاسخ درست باید بتوان فهمید که این جمله یعنی چه:

                      هر فتوائی بی‌ارزش است.

این بزبان ساده یعنی آنکه "عدد یک" بمعنی و معادل "وجود" است و منطق ما اگر نتواند به طریقی حدود چیزی را در عدد "یک" ببندد آن چیز از نظر او هیچ نیست. "هیچ نیست" دقیقترین بیان قضیه است و بمعنی یک "معنی" محصور میان دو قطب "هیچ" و "چیز" است. آن "به یک نرسیده" نه هیچ است و نه چیزی است. بنابراین "وجود گوینده" بمعنی وجود "چیز"یست که ماهیت و مشخصات و ویژگیهایش تثبیت شده است و مثلا میدانیم که آن موجود تا کجا میتواند اظهارنظر کرد و به چه مرزهائی محدود میشود و اگر نتوان این حدود را بر او جاری ساخت یعنی اینکه باز هم با "چیز"ی روبرو نیستیم و ... الخ.

چیز دانستن یک چیز دقیقا بمعنی تحصیل "ذات" برای آن است و وقتی به چیزی اشاره میکنیم یعنی به یک ذات اشاره کرده‌ایم. اما ذات هم یک چیز اعتباری است و مثلا در مناقشه‌ای نظیر «صدور جواز هستندگی برای "روشنفکر دینی"» محل اختلاف بسیار شده است. برخیها معتقدند روشنفکر دینی وجود دارد و برخیها با آن مخالفند و وحدت روشنفکری و تدین را از اساس ناممکن میدانند. دلیل ایشان این است که دین و عقل هر دو ذات مشخصی ندارند و فقط تعریف دارند. یعنی آنکه هر دو بواسطه‌ی تعریفشان دارای ذات میشوند و اگر قرار باشد هرگونه تعریفی از دین و روشنفکری ارائه بدهیم این تعاریف بایستی آن دو را دو "چیز" منفک معرفی کند و همین که بتوان آنها را تفکیک کرد یعنی آنکه وحدت آنها از میان رفته است. ساده‌اش اینست که این تعریف از یکسو واقعیت هر دو را نابود میکند و از سوی دیگر حقیقت ایشان را حیات میبخشد و اشیاء حقیقی به صرف مختلف‌بودن شیء هستند. اگر بتوان دین و روشنفکری را طوری از یکدیگر جدا کرد که دیگر یکی نباشند، آنگاه دو شیء داریم که متفاوتند و با هم جور نیستند و اگر آنها را آنقدر به هم نزدیک کنیم که با هم جور شوند آنگاه دیگر دو چیز وجود ندارد و یکی بیشتر در میان نیست و یا فقط روشنفکری هست و یا فقط دین هست.

آیا گوینده‌ی ما دارای ذات هست یا بایستی به آن ذات بدهیم؟ اگر ذات داشته باشد چگونه میتوان فهمید و اگر نمیتوان فهمید با آن چه باید کرد؟ انسان از یکسو موجودی بی‌شکل معرفی میشود که به هر شکلی درآمدنی است و از سوی دیگر آن موجودی است که بسیاری دعاوی با حکم اصالت او خاتمه می‌یابد و این قاراشمیشی است که آنرا "یک بازی با دو قانون" نام نهاده‌ایم، و همین است که موجب اینهمه اختلاف در تفاسیر و آرا میشود. در واقع مشخص نبودن گوینده سبب میشود که هر کس چیزی میگوید و دیگری چیزی میفهمد و پاسخی میدهد که به هر شکل نامربوط است اما با فهم نشدن نامربوط‌تر میشود و اینگونه است که آدمی خسته از بی‌تفاهمی مطلق شمشیر میکشد یا به مصالحه‌ای ناپایدار و ناعادلانه تن میدهد. اینگونه است که صلح چیزی بیش از فاصله‌ی دو جنگ نیست و اینگونه است که حتی نمیتوان گفت مشکل چیست و یا مشکلی هست یا نه. آیا مشکل هرمنوتیک است یا ترجمه یا معرفت‌شناسی یا هستی‌شناسی؟ مشکل چیست آنگاه که نه واقعیت و نه حقیقت را نمیشناسیم و مشکل کجاست وقتی حتی نمیتوان گفت چیزی نمیدانیم؟ این مشکل هر چه باشد یک داده‌ی قطعی دارد و آن اینکه جنگ انسانها از اساس بی‌پایه و بی‌منطق است و از این رو جنگ یک عمل انسانی نیست و حیوانی است و شهید موجودی بی‌ارزش است و قهرمان از او هم بی‌ا‌رزش‌تر است و قاتل و مقتول خواندن این موجودات بامسماتر است.

همچنین مسئله‌ی دیگری به موازات آن جریان یافته اینست ک لااقل از منظر اخلاقی "وجود" این گوینده یک مسئله بوده است و "ماهیت" او مسئله‌ی دیگر دانسته شده است. اما آخرالامر اینچنین نتیجه گرفته‌اند که "گوینده" هرآنچه بگوید نهایتا سخن گفته است و اگر بخواهیم سخن او را اعتبار بخشیم بایستی ابتدا به خود او اعتبار داد. ابتدا بایستی انسان را تعریف کرد و او را بعنوان «معیار موجودیت هستی برای انسان» ماهیت و کاراکتر بخشید و سپس به ترجمه‌ی سخن او پرداخت.

نکته‌ی فریبنده آنست که انسان را جدای از سخنش میدانند و حال آنکه این ممکن نیست. مگر آنگاه که میگویم «انسان "وجود" دارد» در واقع چه گفته‌ام؟ اگر علم تأویل صرفا به سخن پرداخته است اشتباه است و بر اساس آن فقط میشود گفت این یک مسئله‌ی هرمنوتیکی نیست، زیرا میخواهیم خود گوینده را بدانیم نه سخنش را. حال آنکه انسان و سخن یکی هستند و اگر هرمنوتیک از این قضیه غافل شود یعنی آنکه حیوانی را با انسان عوضی گرفته است. میخواهیم بدانیم آنچه که گفتیم "هست"، چیست؟ آیا دکارت منظورش از "من" چه بود؟ بله بهتر است بپرسیم "چه" بود تا اینکه بپرسیم «من "که" بود». بدینسان در رفع یک اشتباه لپی کوشا بوده‌ایم. اشتباه اینست که کیستی و چیستی انسان را دو چیز مجزا بدانیم، حال آنکه محتوی این دو نام در ارتباط با انسان اساسا یکی است. کیستی یعنی انهدام انسان، زیرا بیش از یک انسان نیست و نمیتواند باشد و در پدیده‌شناسی هوسرل بدین شکل ب این موضوع برمیخوریم: «آگاهی ناب، فراسوی آگاهی طبیعی قرار دارد و تفاوت این دو در این است ک آگاهی طبیعی ک او نیز جهت‌مند است خود را در جهت امور جهان تنظیم کرده و طی آن ب هستی هر امری ک در جهت آن قرار میگیرد اعتقاد دارد. بنابراین دونوع "من" وجود ندارد، بلکه تنها یک "من" موجود است و این "من" میتواند بصورت "منِ ناب" (reines Ego) باشد.... ». اگر اندیشنده‌ای هست و اگر اندیشه‌ای هست، چاره‌ای جز تمکین به آنچه هست نیست، و من اینگونه‌ام: از نظر من "چیز" بیش از یک صورت ندارد و «چیزی با دو صورت مختلف» یعنی این که اصلا وجود ندارد. بنابراین برای من چیستی که همانا دلالت بر وجود و بودن دارد به معنای همان کیستی است و این قضیه دقیقا برای پاسخ به پرسش بزرگ هستی طراحی شده است. آیا بدینوسیله میتوان فهمید که وقتی از واژه‌ی "است" استفاده میکنیم، منظورمان چه استی است؟ یک "استِ" خارج از ما یا "است"ی صرفا درونی و برای ما؟ مسئله در نکته‌ی آغازین گیر کرده است و پرسش اول اینست که آیا اگر به خود یا به منطق خود تمکین کنیم، آنگاه هستی چیزی سراپا ساختگی نخواهد بود؟ واگذاری همه‌ی مسائل دنیای بی‌کرانه به فکر، آیا دیوانگی مضحکی نیست؟ ذهنی بودن همه‌ی فاکتهای شناسائی بمعنی هستن در دنیایی مجازیست، و آیا در فقدان "اصالت" به کجا متصل میشویم؟ اما اصالت چیست؟ اصالت را و ذات را و "خارج از ما بودن" را چه کسی تأیید میکند؟ مگر نه اینست که از اصالت یا از هر چه بگوییم، فقط سخن گفته‌ایم؟ اینجا دور باطلی آغاز میشود که تنها راه خلاصی از آن را حذف صورت مسئله دانسته‌اند. (آیا شفای باغچه در انهدام باغچه است؟) پس پرسش فلسفه "از کجا آمدم" نیست، بلکه در تنگنای قواعد زبانی یک پله عقبتر است و آن اینست: [ .... ].

اگر بتوانیم این را پذیرفت، آنچه از مشکل انسانها باقی میماند ناچیز است، اما پذیرفتن آنچه درون کروشه قرار دارد دقیقا کاریست ک منطق از انجام آن ناتوان است و حتی نمیتوان گفت مشکل از منطق است.. زیرا رستم است و یک دست اسلحه. بدون این منطق از انسان چیزی باقی نمیماند و در این حالت برای حفظ همین موجود کنونی مجبور میشویم قید منطق را بزنیم و قدرت را وارد عمل کنیم. با این حساب تعریف قدرت هم مشخص میشود: قدرت یعنی شنا برخلاف رود. قدرت یعنی سرکوب و نادیده گرفتن منطق.. و جالب اینست ک همین حکم هم فتوای منطق است. منطق علیه خودش شمشیر برداشته است. قدرت یعنی مفهوم نه چندان واضحی ک در این جملات میچرخد، و براستی ک در عالم واقع نیز قضیه همینگونه است.. هیچوقت نمیتوان دقیقا مشخص کرد ک مثلن در ایران قدرت کیست یا چیست، اما حضورش قوی‌تر از هر حضوری احساس میشود. بنابراین سؤالی مثل «قدرت خوبست یا بد» از حیز انتفاع خارج میشود و فقط میماند اینکه چگونه از آن استفاده کنیم. در چه راهی از آن استفاده کنیم. و برای اینکه از چیزی استفاده کنیم باید آن را بشناسیم و بطور بنیادی بفهمیم آن چیست، و اینک ب نقطه‌ای رسیده‌ایم ک میتوان پرسید: «قدرت چیست».   

فلسفه‌ی واقعی یا کابردی و عملی


وقتی قرار است از قدرت در راه زندگی استفاده کنیم و این استفاده در چارچوب یک فلسفه‌ی انساندوستانه باشد درواقع ب فلسفه‌ای روی آورده‌ایم ک گرایشات عملی دارد و من آنرا «فلسفه‌ی عملی» نامیده‌ام ک بنظرم فلسفه‌ی واقعی چنین است. فلسفه‌ی عملی اگرچه هدفمند است اما نمیتواند از توجه به همه‌ی وجوه هستی پرهیز کند، زیرا بایستی واقعی باشد و هر چه هست را مورد توجه قرار دهد و از قضا تنها در قالب همین نوع نگاه است ک میتوان فلسفه‌ای براستی فراگیر و جهانشمول داشت. این یعنی توجه کامل به سخن علم - اگرچه وحدت بخشیدن به همه‌ی اجزای دانائی عملا غیرممکن باشد. قصد من اینست که از بودنم استفاده کنم. اکنون که با هر کیفیتی و به هر شکلی خود را حس میکنم، میخواهم واقعا وجود داشته باشم و این میسر نمیشود جز با انجام کار، و اظهار وجود. اما تمام مسائل از همین نقطه آغاز میشود و آنچه من "کار" و "عمل" مینامم بسادگی انجام نمیشود، زیرا منوط به کسب معرفت است. هر آنچه برای عمل کردن بدان اقدام کنم یک ایده است که برای اطمینان از درستی آن کوهی از پرسشها را بایستی پاسخ گویم و عجبی نیست که این پرسشها هیچ ترتیبی و هیچ تقدم و تأخری ندارند و همه در اول صف قرار دارند، زیرا "هستی" یک دایره‌ی به هم پیوسته از مسائل است که ابتدا و انجام ندارد و برای طی این دایره و بسلامت گذشتن از ورطه‌ی آن راهی نیست جز تکیه به تجربه. بدینسان هرآنچه نیازمندش هستم در پرانتز علم (و با تعریف خاص من از این واژه) قرار دارد.

تعریف من از علم قدری متفاوت از آن چیزیست که دکتر سروش در مقاله‌ی خود (گمانم «علم چیست فلسفه چیست») توضیح داده است. در شرح این تعریف فعلا همین را میتوانم گفت که علم از نظر من تلفیقی از تجربه و "ضمیر" است و آن عقیده‌ی صعب‌الفهم من از اینجا آغاز میشود؛ عقیده‌ای که هر سخنی را بازنمود واقعیتی میداند و چیزی بنام دروغ در قاموس آن راه ندارد.اما گذشته از علم، و در حیطه‌ی فلسفه، بنظرم بیراه نباشد اگر نگاه خود را نگاهی سقراطی ببینم. منظورم از نگاه سقراطی را سخت بتوانم شرح داد، و نه تنها در اینجا ک در جای‌جای مطالبم با اینگونه دشواریها روبرو هستم. سقراط در میان بازار راه میرفت و مستقیما با مردم سخن میگفت و سخنش برای مردم قابل درک بود و از بین مسائلی ک ایشان بخوبی با آن آشنا بودند مصالح یک بحث فلسفی را فراهم میکرد. اگر پوستینی در دست پوستین‌فروش میدید با پرسشهائی از همان چیز گفتگوئی فلسفی را شروع میکرد که در پایان آن دیالوگ، پوستین‌فروش را در ذهن خودش دارای پرسشی یا اندیشه‌‌ای از جنس فلسفه می‌یافتید، و این بنظرم فلسفه‌ی واقعی است. زیرا همچنانکه توضیح خواهم داد این اولین بارقه‌ی توجه انسان به واژگان است. اما گذشته از جنبه‌ی فلسفی قضیه که بعدا به آن پرداخته میشود، میخواهم بگویم این عملی است که حتی اگر ماهیت‌شناسی نشود از نظر روان‌شناسی ناظر به قصد و هدفی است و هرگز بطور بی‌دلیل قابل انجام نیست. این نه یک قضاوت است و نه یک ارزیابی و نه هیچگونه ترجیحی، تنها و تنها بیانگر یک تفاوت است میان دو نگرش مختلف به فلسفه، که یکی  برای "شناخت" است و دیگری برای عمل ب شناخت و ورود ب ساحه‌ی واقعیت. من بی‌آنکه انتخابی کرده باشم خود را به نگرش سقراطی مایلتر میبینم، زیرا همچنانکه گفتم دارای هدفی هستم و طبیعی است که در پی ابزار مناسبی برای رسیدن به هدفم باشم و گوئی این قانون طبیعت است و بر من غالب شده است که «اگر هدفی داری بایستی از این راه رفت». اگرچه هنوز بر سر دوراهی‌ئی هستم که «"شناخت" و "هدف"» فرارویم گسترده است؛ شناخت دارای اصالت است، و هدف یک ابزار است که معرفت را کانالیزه میکند و بسا که آنرا به بیراهه‌ی نیازها ببرد. آیا راهی هست که هدف داشته باشیم و ضمنا به شناخت اصیل دست یابیم؟ زیرا «شناخت صرف» اگرچه بیطرفانه است اما معلوم نیست چگونه ممکن میشود، و ناگزیر آن را بمعنای هیچ چیزی نمی‌بینم. شناخت اگر در پی انجام کاری نباشد نه تنها "بی‌فایده" است بلکه اصلا شناخت نیست، و در چنین زمانه‌ای که همان "گام اول" و همان استارت ماجرا اهمیت دارد، و واقعیت در آن حکمفرماست، و ایده‌آلها در خاموشی خاک مدفون میشود، چه جای گریز از منفعت‌طلبی است؟ آیا نمیتوان آرمانگرائی را به زمانی پس از افول قدرت و برداشتن گام اول موکول کنیم؟ آیا زندگی نیست که هر چیزی را و آرمان را ممکن میسازد و لاجرم بایستی در سطر اول شرح وظایف قرار گیرد؟ و نهایت اینکه؛ جاده‌ی تفکر را از دو سو محدود میبینم و کناره‌های آن را صخره‌ای بلند محاصره نموده است، طوریکه همواره راهی جز صراط مستقیم نداریم - اگرچه بعضا و در چنین بن‌بستهائی متوجه محدودیت خود میشویم. این یعنی ماهیت انسان.

انسان "قانون"ی مادی است، و فکرش تابع قانون ماده است، و اگر بخش مهمی از شناخت توسط فکر و در مغز انجام میشود پس فکر فقط میتواند پراگماتیستی باشد و در راستای بقا کار کند، زیرا خود را برای پیروزی در "جدال"ی (سخت) ساخته است و جدال میان دو "چیز" صورت میگیرد که این خود مبین ذات‌بخشی و ایجاد محدودیت برای آن چیزیست که "چیز"ش میدانیم یا انتخابش میکنیم - یک ذات‌بخشی اجباری ک میتوان آنرا ذات هستی دانست. و آنگاه که میدانیم مقولات بوضوح فاقد ذات هستند و بلکه مخلوق ذهن و "تعریف‌شده" هستند، آنگاه می‌فهمیم که شناختی ک ب انجام کاری محدود نشود ابدا در مغز صورت نمیگیرد. زیرا هرگونه تعریف و ذات‌بخشی برای استفاده و برای انجام کار انجام میشود و نهایتا این قانون خلق میگردد ک: «شناخت=انجام کار». این قانون به ما میگوید که «فلسفه برای فلسفه» و «شناخت برای شناخت» یک نام بی‌محتوا است و هرچه تحت نام آن انجام میشود ابدا نمیتواند شناخت صرف و بیطرفانه باشد و عملا برای انجام کاری اگرچه نامعلوم انجام گرفته است. و اما از آنجا که بر هویت و ماهیت آن صحه نگذاشته‌ایم و آگاهانه آن را هدایت نکرده‌ایم پس در عمل مفید فایده نیست، اگرچه فی‌نفسه برای فایده انجام میشود.

یک اندیشه باید بتواند مبدأ و مقصد را در متن جاده‌ی تفکر پیدا کند وگرنه موجود سرگردانی است که "اندیشه" نام نخواهد گرفت و چنانچه نتوان یک پکیج بسته و دارای سروته معلوم ارائه کرد اصلا چیزی ارائه نکرده‌ایم. جاده‌ی تفکر، ماهیتا بی‌پایان هست و نیست. من بایستی قبل از هر چیز خود را شسته رفته تحویل خود بدهم و بدون شک تشخیص این مطلب با فلسفه است. اما علم در اینجا اهمیتی بیش از هر زمان دیگر در فلسفه پیدا کرده و مانند چشم فلسفه عمل میکند، چرا که مطلب ما انسان است و انسان معنویتی‌ست ک بر کالبد یک حیوان زیبا حمل میشود که بوسیله‌ی علم شناخته میشود و شناختش در امر شناخت انسان بسیار مهم است، زیرا جسم انسان بشدت در انسان تنیده شده است و جداسازی جسم و خود انسان از یکدیگر ممکن نیست (من فکر میکنم دیری نخاهد پایید ک شناخت ذهن و فکر و هرآنچه متافیزیک نامیده شده است، جزو علوم تجربی قرار گیرد). باید دانست که اگرچه علم میتواند راز دیرین را بگشاید اما بشرطا و شروطها. هستی بخشیدن به "من" امریست بس صعب و دشوار. این یعنی "تعریف انسان" و واقعا بیهوده نیست که هستی شناسی و معرفت‌شناسی و کل فلسفه‌ی موجود نتوانسته است گرهی از این معمای غامض بگشاید، چرا که هیچیک از تلاشهای معرفتی انسان از ابتدا آغاز نشده است در حالیکه همه چیز بشدت در پیوند با یکدیگر است و هرگونه تلاشی برای انفکاک و آنالیز اجزای هستی بیهوده است و اگر از ابتدا آنرا واکاوی نکنیم در میانه‌ی راه ابدا نمیتوان به ارتباط - و به تعبیری به ماهیت چیزها - پی برد. هستی کلیتی است که از "یک ذره" برخاسته است و این واقعیت آنچنان واضح است که دموکریت بدون هیچ ابزاری بدان راه برد.

من یک مبارز هستم که در جبهه‌ی مبارزه با قدرت میجنگم و در دوران جمهوری اسلامی متولد شده‌ام و باید با یک نقطه در مرکز و محوریت هرم قدرت بجنگم. میخواهم بفهمم که چگونه میشود که یک رژیم اسلامی که می‌داند ماهیتش در گرو وجود یک نقطه‌ی کانونی قدرتمند در صدر هستی است در عرصه‌ی عمل بتواند با قطبی بودن جهان مخالف باشد و با ابرقدرتی همچون آمریکا به مخالفت برخیزد. و من چگونه میتوانم موضع خود را در مقابل آن تبیین کنم وقتی که نمیدانم با چه عملی روبرو هستم؟ من از یکسو ضدقدرتم و بایستی با مبارزه‌ی ضد امپریالیستی آخوندیسم موافق باشم و از سوی دیگر همین ضدقدرت بودن مرا در مقابل آخوندیسم قرار میدهد و همان دلیلی که مرا در کنار او قرار میدهد مرا با او رودررو میکند. من ابتدا بایستی قدرت قضاوت داشته باشم و چنین قدرتی فقط هنگامی بدست یک انسان میرسد که بتواند چیزی را در کفه‌ی ترازوی ارزیابی قرار دهد. آن چیزی که میتواند در کفه بایستد و وزن داده‌ها را برای من مشخص کند، چیزیست که سناریوئی برای "بودن" بمن میدهد که مطابق آن ابهامی در جهان باقی نمی‌ماند و سؤال بزرگ فلسفه را پاسخ میگوید. من بایستی خودم را بیابم و این بمعنی شناخت هستی است، زیرا بطرز غریبی من جزئی از کل هستی هستم.

سخن انسان (تفکرات انسان) بطریقی مناسب ویژگیهای انسان است و شیوه‌ی بیانش را «زندگی بیرونی» شخص رقم میزند. این محیط است که سبب میشود یکی با رفتار و هنر و میمیکش حرف بزند و دیگری بوسیله‌ی اشیاء و ابزار و وسایل سخن بگوید. هر چیزی که آنرا نوعی "بیان" میشناسیم یک "ابزار" است که اشخاص مختلف به دلایل مختلف برای سخن گفتن از آن استفاده میکنند. آدمها حتی در تنگنای مترو و اتوبوس با هم حرف میزنند و از تفکراتشان دیگری را مستفیض میکنند، بی‌آنکه خیال کنند آدم مهمی هستند یا کشف نادر و مهمی را به رخ میکشند. منهم سخن خود را دارای اهمیتی اینچنین میدانم. این تفکر من است و دوست دارم آنرا با دیگری شریک شوم، بی‌آنکه خیال کنم آدم بزرگی هستم یا حرفهایم دارای اهمیت خاصی است. اما مطمئن باشید که من اگر در ذهنم خود را صاحب افکار مهمی نمی‌دیدم نه تنها چیزی نمی‌نوشتم بلکه حتی زندگی هم برایم تلخ و غیرممکن بود. نمیدانم نسبی‌نگران چگونه با علم به قطعی نبودن سخنشان میتوانند حرف زد، و نمیدانم چگونه میتوان چیزی را قطعی دانست، و نمیدانم که شما تلفیق این دو عنصر متضاد در یک انسان را چگونه می‌بینید و این مسئله ماهیتا چیست. گفتن این مقدمه لازم بود تا برای هضم سخن فلسفه‌ی من آماده شوید.

پیرامون قدرت


قدرت چیست؟


از جالبترین تصادفات زندگیم هنگامی است که در اقوال دیگران به مطلب آشنائی برمیخورم که تا پیش از آن لحظه می‌پنداشتم تنها من بدان پی برده‌ام و جز من کسی بدان فکر نمیکند. «خوکردن ب تفکرات بیگانه با محیط» و نداشتن یک مصاحب هم‌فاز یک بدی دارد که آدمی گه‌گاه خود را موجودی می‌پندارد که بسیار غریب است و حرفش شبیه هیچکس نیست. در فصول سرد ناپختگی‌ام خیلی پیش آمده ک فکر کنم دیده‌ها و یافته‌هایم متعلق ب دنیای توهم‌اند و در دنیای واقعی وجود ندارند، ب همین دلیل آنگاه که درمی‌یابم یافته‌ی من در اقوال دیگران نیز وجود داشته و توسط کسانی جز من تکرار و تأیید میشود خوشحال میشوم، و از این «تنهائیِ وهمناکِ ساخته‌ی قدرت خفقان‌پرور حاکم بر ایران» بیرون می‌آیم. و اکنون اگر خود را در «فصل آشنائی» می‌بینیم بدان دلیل است ک چندی پیش حادثه‌ای نادر در زندگیم رخ داد. رخدادی ک موجب دسترسی من ب تعدادی کتاب و یک رسیور ماهواره‌ای شد، و من توانستم تاحدودی با اندیشه‌های دیگران آشنا شوم. ازآن پس آنقدر از این نقاط مشترک دیده‌ام که دیگر خیلی کم پیش می‌آید خودم را خیلی تنها حس کنم. اگرچه، هنوز حصارهای نامرئی‌ئی ک رژیم در اطراف آدمهای چون من کشیده سرجایش هست و هنوز واقعا حتی یکنفر نیست که از حس و حالم با او سخن گویم و در اطرافم هیچ همسخنی ندارم، اما در دنیای کتابها و برخی برنامه‌های تلویزیونی روشنفکران واقعی به دنیا لبخند میزنم. زیرا بخوبی میبینم که هم‌سخنانی واقعی دارم، و اگرچه کیلومترها آنسوتر از منند، اما هستند. چیزی ک باعث شد از این قضیه سخن بگویم اینست ک امشب و همین چندلحظه پیش در کتاب "نقد جباریت" (مانس اشپربرManes Sperber) ب یکی دیگر از آن "مطالب آشنا" برخوردم و چنان سرمست شدم که اکنون ک نیمه‌شب است کامپیوترم را روشن کرده‌ام تا یادداشتش کنم. و آن مطلب اینست:

«جباریت فقط عبارت از شخص جبار، یا او بعلاوه‌ی همدستانش نیست، بلکه شامل زیردستان و رعایا، یعنی قربانیان او نیز میشود.. یعنی همانهائی که او را به آنجا رسانده‌اند. در میان هر ملتی هزاران هزار هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد ولی با اینحال بندرت یکی از اینها موفق میشود تا مرحله‌ی کسب قدرت مطلق پیش رود و به اشتیاق رام‌نشدنی‌اش برای همتائی با خدایان نایل آید».

این از آن نکاتی بود که قبلا بدان معتقد شده بودم و ذیل مبحث "تسلیم به قدرت" شروح و حواشی بسیاری در سایتهای مختلف بر آن نوشتم، اما هرگز در جمع یاران سکوت هیچکس پیدا نشد روی آن انگشت بگذارد. اشپربر درست میگوید؛ یکی از آن جهت ک «هیچ چیزی بدون محیطی ک در آن قرار گرفته وجود ندارد» و این قضیه را در بخش مربوط بخودش در فلسفه‌ام توضیح داده‌ام. دیگری از آن جهت ک جز این ممکن نیست. آن "شخص جبار"ی ک بر اجتماعی حاکم میشود (همان چیزی ک "قدرت"ش نامیدیم) از جائی آمده است ک جز خود آن اجتماع نیست. او محصول همان همان قوانین نوشته و نانوشته‌ی محیط خویش است و بدون احساس نیازی ک قطعا در محیط وجود داشته است او هرگز متولد نمیشد. این قوانین سیاسی و سنتی و عرفی و اجتماعیِ اجتماعات مختلف است ک مقدرات آن جامعه را رقم میزند و یگانه حاکم سرنوشت انسانهای آن جامعه است، و هرگونه تغییر و اصلاح و اعمال تنظیمات نوین در مقدرات و رخدادهای آن اجتماع تنها پس از ایجاد تغییر در قوانین ممکن است. اما برای تنظیم این قوانین بایستی همان قدرتی را بکار برد ک موجب پیدایش قوانین قبلی شده است. یعنی برای جاانداختن و قبولاندن هر سخنی باید ابتدا منبع اقتدار آن را مشخص نمود، و این معنائی جز آن ندارد که قوانین بایستی قبل از هر چیز منطقی باشد.. یعنی با منطق خاص مخاطبان سخن همخوانی داشته باشد. ]آیا چیزی بنام "منطق مطلق" (مثل سفیدی بدون چیز سفید) وجود دارد؟)[ اگر منطق انسان بتواند قانونی را پذیرفت، آن قانون میتواند اجرا شود وگرنه اجرا نخواهد شد و مثل صداهای اتفاقیِ محیط بی آن ک اثری از خود برجای بگذارد معدوم خواهد شد. اینجاست که "منطق" آفت جان هر قانونگذاری میشود و او اگر نمیتواند منطق را راضی کند بایستی چیزی فراتر از منطق یافت. در این پروسه‌ی فراگیر و همیشگی، "حقیقت" یا "اجبار" یا "قانون مادی" آخرین چیزهائی هستند که پشتوانه و ضمانت اجرائیِ قانون میشوند. و در یک کلام "قدرت" که علیرغم چهره‌های بیشمارش بیش از یک محتوا ندارد، «تنها پاسخ همه‌ی ابهامات» میشود. درواقع منطق و تعقل بشری در این هنگام چیزهای زائد و بیمصرفی است که تنها در صورت همراهی با قانون قدرت میتوانند جواز حیات گرفت، و آیا در این حالت از آنچه بنام انسان میشناسیم چیزی باقی میماند؟  در چنین شرایطی یک پرسش بنیادی بارز میشود؛ قدرت چیست؟ آیا رییس‌جمهور یا رهبر یک مملکت قدرت است؟ آیا بازار و سرمایه‌داران حاکم بر بازار قدرت هستند؟ آیا قدرت همان روح مخوفی است ک در بطن هر چیدمانی جوانه میزند و کل چیدمان را در مشت نامرئی خویش میگیرد؟ ساختار قدرتی چیست، و چرا از آن سخن میگویم. چه عیوبی دارد و سخن آن چیست؟

ساختار قدرتی عبارت است از قوه‌ی قهریه، و عموم کشورها بر این اساس قدرتی هستند، زیرا دارای پلیس و نیروی مسلح هستند. وجود نیروی مسلحی که دارای فلسفه و خودمختاری نیست و فقط دستور میگیرد، بمعنی «تأیید بی‌فلسفه بودن» در آن ساختار است، و این گونه «خلاءِ "فرد"» در یک ساختار بزرگترین ایراد آن ساختار است. پس قدرت یعنی «قوه‌ی قهریه‌ی فاقد فلسفه»، و ایراد آن اینست که موجودیت بی فلسفه را تأیید میکند. و اما «سخنِ چنین ساختاری» قدری مفصل است و بایستی آنرا در جای خود تشریح نمود. اینکه بفهمیم آنچه می‌بینیم درواقع چه میگوید، یک اصل مهم انسانی است و انسان نمیتواند با چشمان بسته ب دنیا بنگرد.

اما نگاه دقیق به هر موضوعی و فهم هر مسئله‌ای مستلزم داشتن یک انگیزه و هدف قبلی است. «نگاه بی‌هدف» هیچ تفاوتی با کوری ندارد، و بقول برنتانو (ک از دیدگاه مشابهی ب قضیه مینگرد): «آگاهی همیشه در جهت امری قرار دارد. اگر کسی فقط بگوید "می‌شناسم" سخن بیهوده‌ای گفته است، زیرا باید بگوید ک (مثلن): «الف را میشناسم». ب همین ترتیب و «در پله‌ی بعدیِ حکم برنتانو» حکم دیگری وجود دارد و آن اینست ک «شناخت قدرت (یا هر چیز دیگری) باید با انگیزه‌ی «چه باید کرد» انجام شود» و این در حالی است ک عملن هیچ امکان دیگری برای شناخت وجود ندارد. شناخت فقط با این انگیزه (چه باید کرد) صورت میگیرد و البته در جای خود خواهم گفت ک چرا برای ایجاد تغییر واقعی نیازمند تغییردادنِ این قانون هستیم. "دین و قدرت" صاحب مهمترین نقشها در زندگی انسان هستند، و این خود انگیزه‌ی خوبی برای شناخت ایشان است. اما آنچه که چنین اهمیتی را بدیشان داده است چیزی جز افکار انسان و فلسفه‌ی او در زندگی نیست. "در همه حال" این انسان است که چیزی را پذیرفته و گردن نهاده است و اگر آدمی ضدقدرت شود آنگاه قدرت و سلاطین ادیان چه میتوانستند کرد؟ تمام سلاح قدرتها را بایستی "سخنان" ایشان دید. قدرتها از راه مجاب نمودن آدمها سوارشان شده‌اند، زیرا قدرت نخستین کسی بود که ماهیت انسان را تشخیص داد و متوجه شد که عقل انسان میتواند بوسیله‌ی تلقینات دندانپزشک، یک آمپول بیحسی ذهنی برای درد دندان‌کشیدن بسازد(هیپنوتیزم). هیچ قدرتی هرگز نتوانسته است خود را تشکیل داد مگر با زبان ریختن و تسخیر عقل آدمها. بنابراین حقیقت مسلم اینست که قدرت چیزی جز یک ذهنیت نیست که آدمی خود آنرا به وجود می‌آورد و این نکته‌ی مهمی است که مرتبا تکرار میشود و سخنش اینست ک مرگ قدرت را نیز بایستی در سخن جست. درست است که "قدرت و جدال" مولود وحشی و سرجهازی زندگی و به تعبیری شالوده‌ی هستی‌اند، اما آدمی جز با دست خویش آن را نپرورده و جز با خاست خود آنرا ماهیت نداده است، و بدینسان ثابت کرده است که با تفکرش میتواند هر فاکتور بنیادی را تغییر دهد. و ما به مانند هر دانسته‌ی دیگری این را میدانیم که قدرت‌طلبی اکنون با تفکر بشر عجین شده و فکورانه انجام میشود. آنچه که با سخن آمده است با سخن میرود و در طی «مبارزه برای اصلاح و تغییر» این حقیقت بارها رودروی ما قرار خواهد گرفت.

«سخن‌رانی و بازی با منطق مردم» مهمترین رکن هر قدرتی بوده است و درست به همین دلیل شاعران، خطبا، واعظان، و مراجع دینی اجزای اصلی و لاینفک هر دستگاه قدرتی در طول تاریخ بوده‌اند. پیشگویان، سخنوران، و متکلمان در طول تاریخ همواره از اهمیت خاصی در دربار پادشاهان برخوردار بوده‌اند و هرگز بیش از دو گزینه فراروی متفکران قرار نگرفته است: یا اینست که در همراهی با قدرت سخن گفته‌اند و صاحب قدرت و مکنت گشته‌اند، و یا آنکه در همراهی با حقیقت سخن گفتند و عاقبتشان مرگ و فقر و جنون و نابودی بوده است. و "مورد" ایشان هیچوقت شوخی انگاشته نشده است. چرا که همچنانکه ذکر شد: کار ایشان «هدایت فلسفه‌ی انسانها» است و فلسفه آن چیزیست که همه‌ی کردار آدمی را تحت کنترل خود دارد. قدرتها مولود نیاز دروغین «تسلیم به قدرت» ملتها هستند و اگر ملتی قدرت را نخواهد هیچ قدرتی در آن متولد نمیشود.

قدرتها مولود منطق ملتها هستند اما این بهیچوجه نشان مشروعیت و حقانیت قدرت نیست. در «سکوت ملیِ» مردمانی که زیردست قدرتها هستند و سکوتشان رذیلانه در بوقهای بیشمار تمام رژیمهای قدرتی دنیا «همراهی مردم با حکومت» خوانده میشود، هیچگونه «ارزش دموکراتیک» وجود ندارد. زیرا یک سلسله عوامل پیچیده و گاه ناشناخته موجب چنین سکوتی شده است و نه رضایت و خرسندی از حکومت. مثلن در مورد جامعه‌ی ما میتوان عوامل زیادی را مسبب سکوت و سکون ملت دانست و یکی از مؤثرترین عوامل اینست ک مردم ما هرگز نتوانستند "مردم" شوند و استقلال فکری بدست آورند. مردم ایران در قالب هیچیک از مکاتب شناخته‌شده‌ی جامعه‌شناسی قرار نمیگیرند و شناخت قواعد این جامعه مستلزم «تحقیقات جامعه‌شناسانه‌ی ویژه» است. آنان میتوانند در هر راهپیمائی و بعد از هر نماز جمعه یک سیلاب ویرانگر به طرفداری از دولت براه اندازند و جلوی دوربینها حلق خویش را پاره کنند، اما در عین حال و بطور همزمان پتانسیل آن را داشته باشند که همین نعره‌ها را بر سر کاخ رهبری خراب کنند و آنچه که در هر دوی این تظاهرات مشترک است؛ بی‌ارزش بودن مطلق هر دوی این نمایشات است. زیرا ایشان بتمامی در امواج سیستم آموزشی پنهان و آشکار رژیمهای تاریخ استیلای قدرت مضمحل شده‌اند و در اسارت این سیاست سلطه‌طلبانه‌ی تاریخی (توتالیتری مطلقی ک هیچگاه سایه‌ی شوم آن از سر ملت برداشته نشد) هرگز فراغتی بدست نمی‌آورند تا تفکر نمایند و مسائل را از یکدیگر تمیز دهند و خودشان را بشناسند. همراهی ایشان با هر "رهبر"ی همانقدر معنا دارد که همراهی یک گله‌ی گوسفند با چوپانی که آنانرا می‌پرورد تا بسوی کشتارگاه ببرد. من معتقدم که هیچ قدرتی جز از متن مردم برنمیخیزد و حکومت هر مملکتی آینه‌ی تمام‌نمای خواست واقعی آن ملت است و این حقیقت را هاناه آرنت در کتاب توتالیتاریسم ب اشکال گوناگونی تأیید کرده است. اما این معنایش آن نیست که ملتها حکومت خود را با دستان خویش بکرسی مینشانند و از آن راضی هستند (که بوضوح همواره خلاف این رخ داده است و همواره قدرتها بضرب توپ و شمشیر و با قلع و قمع مخالفان ب قدرت رسیده‌اند) بلکه بدین معناست که حکومتها زاییده و معلول خواسته‌ها و اعتقادات پنهان و ناسنجیده‌ی مردم هستند و در ادامه‌ی ذهنیات و قوانین آن جامعه قرار دارند. حکومت هر مملکتی را میتوان میوه و نتیجه‌ی عینی تصورات و اندیشه‌های آن ملت دید. اگر ملتی تحت تأثیر القائات قدرت دست به بت‌سازی و بت‌پروری بزند و دائما خود را نیازمند قهرمانان ماورائی ببیند، آیا ارزش این انتخاب او چقدر است؟ تا چه حد میتوان آنرا انتخاب دید و به آن احترام گذاشت؟ کدام پزشکی به امتناع یک بیمار روانی از پذیرش دارو وقعی مینهد؟ و آیا مخالفت با این خواسته‌ی ناحق، همان دیکتاتوری نیست؟ این یک گره کور است ک با طرزفکر کنونی باز نمیشود، وگرنه احتمالا تاکنون باز شده بود زیرا تلاشهای بسیاری برای آن صورت گرفته است. امثال کسروی و شفا و ... بسیار کوشیدند تا اصلاحاتی بوجود آورند. اما این تلاشها عقیم خواهد ماند زیرا ملتی ک در اسارت افزون‌طلبی خویش گرفتار است با آغوش باز از قدرت استقبال میکند و با هر شورش و انقلاب احتمالی ک منجر ب براندازی یک قدرت میشود بازهم اشتباه خود را تکرار کرده و قدرت دیگری را از بطن خویش بیرون کشیده و بر خویش حاکم میکند. این یک رفتار عجیب است ک واقعا درک و هضم آن سخت است. و چگونه میتوان فهمید که بعنوان یک انقلابی روشنفکر ک لااقل وخامت اوضاع را تشخیص میدهد وظیفه‌ی ما چیست؟ ما میدانیم که ملت ما در شرایط انتخاب واقعی قرار ندارد و انتخاب واقعی عبارت است از «تفکر آزاد و مطالعه‌ی کامل همه‌ی جوانب»، که البته ابدا اجازه‌ی فراهم نمودن بسترهای آن داده نمیشود. و از سوی دیگر میدانیم که حرکت قهری علیه این خواسته‌های زورگویانه‌ی قدرت، تکرار استبداد فعلی خواهد بود. از خود میپرسم اگر ملتی لبریز مطالبات مطالعه نشده باشد، محتمل نخواهد بود که کسی خود را تبلور آمال مردم جابزند و بر ایشان سوار شود؟ زیرا «مطالبات مطالعه نشده» چهره‌ی واضحی ندارند و در این تب هذیانی «هر سراب دروغینی» همچون جنت عدن بچشم خواهد رسید. من میتوانم علیه این جریان شنا کنم و دستجات باطل را متفرق نمایم، اما اگر مردمان سرزمینی گوهر همبستگی خویش را از کف داده و تحت تأثیر سودجوئیهای افزون‌طلبانه به نزاع با یکدیگر برخیزند، آیا محتمل نخواهد بود که فرصت‌طلبان از این ضعف ملی استفاده کنند و بر ایشان غالب گردند؟ آیا مبارزه‌ نیک‌خواهانه و بنیادگرایانه‌ی من عملا به بدبختی هرچه بیشتر مردم نینجامیده است؟ چه کنم با این علم که میدانم در اینجا نیز آن مردم صاحب حکومتی شده‌اند که در هنگام مناقشات خویش واقعا آن را طلب میکردند؟ اینها پرسشهائیست که در هر قضاوتی و قبل از هر عملی فراروی من است.

حکومت هرگز جز از بطن ملت برنمیخیزد حتی اگر ملت خیال کند ک با تمام وجود خلاف ای را خاسته است. و هیچ قدرتی هرگز نمیتواند جز در سایه‌ی بستر مناسبی که ملت با دست خویش برای او فراهم کرده به کرسی بنشیند، و این معنا هنگامی "درست" خواهد بود و هنگامی به یک حکومت آرمانی منجر میشود که هرگونه تفکر و هرگونه انتخابی را جزو "منطق شخص" ندانیم و حساب گوهر منطق را از تفکرات و «اعتقاداتِ بیمار و زاییده‌ی جبر زمان» جدا کنیم. اینگونه همراهی ملتهای تحت خفقان با قدرتها، نه نشان دموکراسی واقعی و نه دلیل حقانیت آن حکومت است، زیرا منطق آن مردمان منطقی است که تحت شرایط گلخانه‌ای پرورش یافته و کاملا تصنعی و بی‌ارزش است و اگر در هنگامه‌ی هر «انتخاب سرنوشت‌ساز»ی به این توجه کنیم که چه بیماریهائی قاطی منطق ما شده است، آنگاه برخوردمان با منطق خویش منطقی‌تر خواهد بود. باید باورید ک منطق ما چیزهائی کم دارد وگرنه اوضاع نبایستی اینگونه باشد. غالبا منطق و تفکر نزد ما "مساوی با صحت و درستی" فرض میشود و آدمها هنگامیکه برچسب "منطقی" ب چیزی میزنند بیشتر منظورشان اینست که آن چیز "درست" است، زیرا بطور پیشفرض خودشان را معیار سنجش قرار داده‌اند. غافل از آنکه اگر ناآگاهانه و بی‌اطلاع از چندوچون کار، تئوری شکار یک راهزن را نیز قاطی تفکر او در سبد منطقش جای دهیم آنگاه منطق و اندیشه کاملا نابود خواهد شد و معلوم است چنین "منطق‌نما"ئی چه فتواها صادر میکند. نگاه حق ب جانب بمعنی صدور مجوز خطاست. تلاش بقا تلاشی غریزیست که هرآنقدر آمیخته‌ی هوشمندی شود و توسط هر تکنولوژی‌ئی ک انجام گیرد نهایتا غریزه است و نه تفکر (فرق "تفکر" و "طراحی تاکتیک شکار" هنگام بررسی هنر و در مقاله‌ی "هنر چیست" کاملا شرح داده شده است).

اما آنچه که اکنون عملا رخ میدهد هیچ تفاوتی با آن عاقبت شوم احتمالی ندارد، پس من از چه میترسم حال «که در عین بلائیم»؟ ملتها بایستی مطمئن باشند که حکامی نظیر آنچه در سراسر تاریخ ایران ظهور کرده هرگز آنانرا جدی نخواهند گرفت، زیرا قدرت از ضعف و پوشالی بودن خویش مطلع است و ب ریش آنان ک او را ستایش میکنند میخندد. مثلن اوضاع کنونی ایران را بنگرید؛ هیچکس نداند خود ملایان خوب میدانند که یک ملت تا چه حد باید احمق و ... باشد که ایشان را انتخاب کند. باید دانست که تحت چنین شرایطی نگاه قدرت به منطق آدمهائی ک زیردست خود دارد چنانست که هرگز آنرا بعنوان "آخرین نشان درستی در زمان خویش" نمینگرد، بلکه آنرا یک خمیر بی‌شکل و بی‌ذات می‌بیند ک مجموعه‌ی تمام آلودگیهائی  است ک خودش در تکوین آن نقش بسزائی داشته است. بنابراین چیزی بنام "خاست ملت" هرگز نمیتواند برای قدرت معنی و اعتبار داشته باشد زیرا بدرستی میداند آنچه موجب این مطالبات میشود یک بیماری و عقب‌افتادگی ذهنی است که انسان اشتباها بدان جامه‌ی منطق پوشانیده است. در ذهن یک انسان تسلیم شده چیزی جز همین ناپاکیها و اکتسابات "محیط ساختگی" موجود نیست، اما آن منطق نیست و برعکس محصول جهل و تن‌آسائی و توطعه‌ی خفقان است و در یک کلام حاصل محیطی است که ساختگی است (مجمع خورشیدها نپنداری.. فریب مزرعه‌ی آفتابگردان را) حال آنکه همان انسان میتواند در بستری درست و حق‌جو مبدل به "منطق"ی درست و ضدقدرت شود (انسان=منطق). بنابراین چرخه‌ی قدرت همواره تداوم خواهد یافت و ملتها هر قدرتی را انتخاب کنند باز هم به مراد دلشان نمیرسند و تنها راه چاره اینست که ملتها ولو برای مدت کوتاهی باشد برای خود امکان آزادی ایجاد کنند. سوار شدن بر منطق ملتها زمانی یک ارزش خواهد بود که ملتی بتواند به تمامی منابع تفکر و مطالعه دسترسی آزاد داشته باشد و منطقش واقعا منطق شمرده شود، و منطق هرگز نمیتواند بدون توضیح بنیادین هستی منطق شمرده شود. تا زمانی که چنین آزادی محقق نگردد هرگز نبایستی دموکراسی موجود را یک دموکراسی ارزشمند و واقعی دید. (بگذریم از اینکه در مورد ایران حتی دموکراسی ساختگی‌اش هم موجود نیست، و بگذریم از ضدیت بنیادین و اصولی اسلام و دموکراسی) تباهیها نیز اجبارا در حریم منطق انسانی جای دارد و بدینسان منطق و فلسفه و جهان‌بینی انسانها عامل اصلی همه‌ی کردارهای درست و نادرست تاریخ است و من منطقا جواز می‌یابم علیه آن حرکت کنم اما با آگاهی از بنیادها و انجام محاسبات دقیق در متن روابط ذرات ماده.