هرگاه به هدفم از تلاش و زندگی فکر
میکنم میبینم که دغدغهی من حل معضلات جهان است و هرچه بیشتر به این موضوع میاندیشم
بیشتر به این نتیجه میرسم که مشکل بشر را میتوان در این پرسش خلاصه کرد که «چه
باید کرد». و جستجوی من همواره به این پاسخ کلی ختم میشود که «اگر انسان را
نمیشناسیم باید آنرا تعریف نمود، و اگر انسان همینست که اکنون بنظر میرسد پس
بایستی طرز فکر انسان تغییر کند» و این همان کاری است که در هرصورت باید انجام
داد: «تلاش برای ایجاد تغییر بنیادی». شاید فکر کنید که صرف "تغییر"
کافی نیست، و شاید بهتر است بسوی یک نتیجهی مشخص حرکت کنیم. چطور است بگوئیم:
«تلاش برای صلح» یا برقراری عدالت، یا...؟ اما اگر خوب فکر کنیم عامل مشترکی که
همهی این اهداف مختلف را به هم پیوند میدهد "تغییرطلبی" است. دستیابی
به صلح و عدالت و امثالهم همگی وقتی ممکن میشود که یک تغییر بنیادی در تفکر انسان
رخ بدهد و هر سخنی که از بزرگان تاریخ میشنوید در راستای همین هدف کلی گفته شده
است، زیرا همواره بوده است مسائلی که بنظر سخنگویان تاریخ نیازمند تغییر است. هرکس
برای علم کردن این پرسش دلایلی دارد و من نیز دلایلی دارم که در این «فهرست مصیبتبار»
به آن اشاره کردهام:
·
زندگی
برای انسان همواره مترادف با هراس آدم از آدم بوده است و حتی در ذهن پیامبرانی که
ادیان بزرگ را برای سعادت بشر(؟؟!!)
خلق کردند درام آفرینش با جنایت قابیل آغاز میشود.
·
در طول
سالیانی که از عمر تفکر انسان گذشته علم و دین و فلسفه هرگز مانع توحش او نشدند و اینک
در هزارهی سوم (؟؟... آیا در این مبحث عمر بشریت را میتوان با چنین تاریخی
سنجید؟) علیرغم ارادهی جهانی و هشدارهای مصلحان
جنگ و خونریزی و قتلعام و توحش بعنوان جزئی از زندگی پذیرفته شده و هیچ روزی نیست
که در آن خبری از جنگ نباشد. گوئی کنترل جهان دردست چند "کرسی" است که
هرازگاهی نشیمن قدرتطلبی دیگر میشود.
·
جنگ و
هراس همچون یک ابزار پیشرفت در ذهن مدیران کشورها جای گرفته و ضرورت یافته است.
تجارت اسلحه یکی از سودآورترین بیزینسها محسوب میشود و «شهوت نسلکشیی آدمها» مرزهای
اتمی را درنوردیده است.
·
کشورها
برای پیروزی در جنگ به قدرت اقتصادی نیازمند هستند و «شتاب روزافزون تولید» فشار
سهمگینی را بر اکوسیستم بیمار زمین تحمیل میکند. افزونطلبیی بشر چرخههای طبیعی
بسیاری را به نابودی کشانیده است.
·
نابودیی
ارزشها و سقوط معنویتها و طغیان رفتارهای غیرانسانی از مناظری است که چشم انسانها
بدان خوگرفته است و دیگر «زنندگی فجایع شرمآور» کمتر بچشم میآید. فلسفه و اندیشهی
کنونی نه تنها از دخالت و تأثیر در فاجعه ناتوان هستند بلکه بنوعی در خدمت ترویج
قدرتطلبیئی قرار گرفتهاند که هیچ حدومرزی نمیشناسد. درواقع هرگونه مرزبندی و
محدودیتی برای قدرت بمعنی نابودی او است. قدرت یعنی حرکت.
·
از
هرسو ندای فرقهها و ایدئولوژیهای نوظهور بگوش میرسد و دنیا صحنهی نبردهای رسانهای
و فیزیکی ادیان مختلف شده است. تندروی و افراطیگریی مذهبی بعنوان حرکتی که از
حمایت مستقیم دولتها بهرهمند است موجب یک «جنگ ادیان تمامعیار» در سطح بینالمللی
گشته و "القاعده"ی دولتی بعنوان یک ابزار کارآمد جای خود را در معادلات
سیاسی باز کرده است. «قدرت تروریستی» از سوی برخی کشورها رسما مورد خطاب واقع
میشود. کار ابتذال به جائی کشیده است که مسیحیان نیز به سراغ ترفندهای رذیلانهی
مسلمین در مداحی و روضهخوانی رفتهاند و در کلیساهای خود همان نمایشات شرمآوری
را اجرا میکنند که مدتهاست در بدویترین جوامع شیعی بعنوان عبادت انجام میگیرد.
اینها بخشی از «شواهد و دلایل زنجیرهایی
من» برای سخنم است. بسیاری از این قضایا "نوظهور" بوده و مختص دوران
شکوفائی علم هستند، و برخی نیز جزو مناظر دردآوریست که از بدو تاریخ تاکنون بیوقفه
در عرصهی زندگی انسان دیده شده است. این سریال ترسناک و مهوع از «سرمایهداری و
بردگی انسان» گرفته تا « دروغ و ریا در جامهی زهد و اخلاق» شاخهها و دنبالههای
بسیار دارد و همین "واقعیت"ها است که هرگونه تلاش فکری برای
"تغییر" را توجیه میکند. باتوجه به این سلسله دلایل و شواهد میتوان
نتیجه گرفت که بشر در تمام عمر خویش با یک مشکل جدی روبرو بوده و آن «همخانهگی
با "خوی وحشیانه"ی خویش» است که هیچگونه همخوانی و سازشی با
"انسان درون" ندارد. خوی وحشیانهی آدمی هیچگاه او را ترک نکرد و بشر به
همین سبب همواره در مرز حماقت و سبعیت و نابودی گام برمیدارد و انسانیتش هرگز
فرصتی برای ابراز وجود پیدا نمیکند و علم و فلسفهاش در اثر «فقدان رویکرد معنوی و
اخلاقی و انسانی» ناتوان از اصلاح شرایط هستند. مانع بزرگ «ظهور انسان در آدم» چیزی
جز تفکرات غلط آدمی نیست، و اگر امروز در اوج شکوفائی علم انسان عقل
او(مجموعهی تفکرات، فلسفهها، و دانشهای او که "صدور
حکم" را ممکن میسازد) نتوانسته این
مشکل را حل کند یعنی آنکه دچار ناکارآمدی و ناهماهنگی جدی با زمانه است. زمانه
اینک تمام لوازم تغییر را برای انسان مهیا کرده و انسان امروزی هیچ بهانهای برای
تداوم حیوانیت ندارد. تنها راهی که برای تغییر این اوضاع به ذهن یک اندیشمند مصلح میرسد
اینست که بایستی به "بنیاد" تفکر انسان حمله برد و تغییراتی را در «اساس
و ساختار عقل» او ایجاد نمود.