۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

دنیای ما 2


وقتی می‌پرسیم «عقل چیست؟» منظورمان یکی از این دو حالت ممکن است: یا آنکه میخواهیم "جنس عقل" را شناخت، و یا آنکه میخواهیم کاربرد عقل را شناخت. عقل به لحاظ کاربردی فرمانده‌ی مغز است، اما خود او نیز مطیع یک شورای فرماندهی است (که مرکب از «ساختار فیزیکی مغز(ارثی و ژنتیکی و محیطی)» از یکسو، و «سیگنالهای اطلاعات(که در محیط سیال موجودند)» از سوی دیگر میباشد.) بنابراین عقل فارغ از آنکه چه جنسی دارد چیزی جز یک «ساختار فکری غالبا ارثی‌ی منعطف و بی‌شکل» نیست که همه‌ی مفاهیم خام موجود در آن شکل نهائی خود را از محیط میگیرد و این شاکله‌های ایجاد شده که «اراده‌ی صدور حکم» را تشکیل میدهد تحت تأثیر سیگنالهائی که از محیط اطراف کسب میکند دائما درحال تغییر و اصلاح و آپدیت خویشتن است. بدینسان در تمام اعمال انسانها اثری از هیچ عاملی جز «اراده‌ی(دائما متغیر)» انسان وجود ندارد. اما اراده هرگز کاملا مختار و مستقل نبوده و چرخ آن ملهم از غریزه چرخیده است زیرا شالوده و محتوی عقل انسان «محصول و میراث قرنها تکامل» است. آنچه در عقل ما بعنوان «الفبای خوانش داده‌ها» مشغول فعالیت است(بعبارتی همان مقوله‌های کانتی) بی هیچ تغییری همانست که انسان در لحظات تکوین وجود و عقلش داشته است. انسان برای قرنها چیزی جز یک حیوان وحشی درگیر محیط وحش نبوده است و با مطالعه‌ی نقش تفکر در «آنچه از اراده که حیوانات وحشی نظیر یوزپلنگ برای تنازع بقا به کار میبرند» متوجه میشویم که همه‌ی مقولات کانتی در حیوانات نیز موجود است و بدین لحاظ نمیتوان دیواری میان انسان و حیوان کشید(هرچند برخی از صاحبنظران آمیب‌ها را نیز دارای چنین شعوری میدانند). از دوران ژوراسیک تاکنون غرایز و سیگنالهای محیط وحشی «یگانه مدیر واقعی» عقل و اراده‌ی بشر بوده‌اند و اینچنین است که تاریخ حکایت نبردی جبری است که از اعماق غارها آغازید و تا تیرگی بیکران فضا ادامه یافت و نهایتا فقط با نابودی ماده پایان خواهد گرفت. اگر چنین چیزی هرگز رخ بدهد.

با درنظر گرفتن ماهیت غریزی انسان ممکنست که کار بسیار دشوار جلوه کند، اما "تغییر" کاملا ممکن است. زیرا پتانسیل مقاومت در برابر غریزه بطور بالقوه در انسان وجود دارد و بشر هرلحظه میتواند علیه غریزه قیام کند. پس آیا تسلیم کنونی انسان در برابر تمایلات نهادینه‌ی خویش محصول آگاهی و انتخاب اوست است یا نتیجه‌ی جهل او بر «آنچه هست و واقع میشود»؟ جهل چیست و آگاهی چیست؟ هرچه هست اکنون احساس میشود که دیگر نمیتوان به این روند ادامه داد. ندای عقل میگوید که اینک "اندیشه" بایستی کاری بکند، و اما سؤال اینست که چرا تنها چیزی که در حاق واقع از آن دیده میشود دامن زدن به آتش است؟ ما انسان را در میان آدم گم کرده‌ایم و این را باید باور کنیم. آیا فلسفه مرتکب اشتباهی شده است؟ آیا آنچه در عالم فلسفه میگذرد بر وقایع جهان تأثیری نهاده است؟ چگونه؟

"هراس" از یکسو موجب ترقی تکنولوژیک بشر شده و از سوی دیگر علم موجب تشدید هراس گشته و هبوط اخلاقی و ارزشیک انسان را بارمغان آورده است. و اکنون این جریان «کره‌ی زمین و همه‌ی حیات» را در معرض خطر قرار داده است. "هراس جنگ" موجب بلع حریصانه‌ی آخرین قطرات انرژی گشته و استفاده‌ی روزافزون و بی‌قاعده از انرژیهای تجدیدناپذیر موجب گرم شدن زمین و آلودگی هرچه بیشتر آن میشود و نابودی امکانات حیات، تنازع بقا را هرلحظه سخت‌تر و شدیدتر میکند. چرا اندیشه نمیتواند مانع این فاجعه شود؟ تنها چیزی که بنظر میرسد اینست که زائده‌ی دماغی‌ی بی‌مصرفی بنام اندیشه، فقط "شکل انسانی"ی همان تکاملی است که در حیات وحش رخ میدهد، زیرا تنها کمکی که به نوع بشر نموده همانا تجهیز حیوانیت یا قوای جنگی اوست. پس آیا انسان چیست؟ چرا هیچوقت جز جنگ و قدرت از هیچ ابزار دیگری برای امنیت استفاده نشد، و چرا بشر نه فقط از تاریخ درس عبرت نمیگیرد بلکه هرلحظه علیرغم هراس کشنده‌اش به جنگ راغب‌تر میشود؟ با حذف اختلافات انسان و حیوان هرلحظه بیشتر متوجه میشویم که هیچ چیزی برای تمیز این دو از یکدیگر وجود ندارد و ابدا نمیتوان روی "چیز"ی بنام انسان انگشت نهاد.

اشکال مختلف قدرت همواره «"تأثیرگذارترین" عامل» در زندگی انسان بوده است و اینک نیز زمامداران هر قومی مردم را اموال غیرمنقول خویش می‌بینند و آنها را در قالبی که فقط برای جنگ ساخته شده است شکل میدهند و گوئی هیچ گریزی از این «نظام اجباری‌ی تاریخی» وجود ندارد. از «آرمانشهر افلاطون» تا مدارس غیرانتفاعی همه در خدمت قدرت بوده و هست، و «صف‌های مدارس» بچه‌ها را با همان نظم و ترتیب روانه‌ی «پادگانهای رنگارنگ تمدن» میکند. از کارخانه‌ی موبایل‌سازی گرفته تا ادارات دولتی و بیمارستانها و گالریها و گلفروشیها و تئاترها و دیسکوتک‌ها... همه‌ی نهادهای بشری بخشهای مختلف یک پادگان وسیع هستند و جبهه‌ی متحدی را علیه یک جبهه‌ی بشری دیگر تشکیل داده‌اند و اگر به تاریخ رجوع کنیم این همان چیزیست که همیشه رخ داده است. پس فرق انسان عالم امروزی و انسان جاهل دیروزی چیست؟ حتی «علم بهداشت تن و روان» و "هنر" و "بازی" و "لذت" نیز گوشه چشمی به جنگ و قدرت دارند، و درکل «غریزه‌ی تفوق بر همه چیز» و «شهوت دریدن همنوعان» همه‌ی شئونات تمدن بشری را تحت تأثیر قرار داده است. آیا در این پروسه هیچ اراده‌ای برتر از اراده‌ی انسانها نیست؟ آیا اصولا اراده‌ای در کار هست، یا آنکه فقط «قانون تسلیم به قدرت» است که کار میکند؟ این نمایش بیروحی است که حاکم و محکوم درآن مشترکا و به‌یکسان ایفای نقش میکنند. همگی مهره‌های شطرنج یک کارگردان هستند و حتی در انتخابی‌ترین و ساختگی‌ترین اعمال انسان وجود هیچگونه اراده‌ای به چشم نمی‌آید و به نظر نمیرسد که جز «حیوانی که مطیع کارگردان بزرگی بنام قوانین طبیعت است» در هیچ کجای "جنگ و صلح" وجود داشته باشد. "زمامدار" در این بازی‌ی جبری به همان اندازه مجبور به ایفای نقش تاریخی و تکراری‌ی خویش است که زیردستان او، و همینطور همه‌ی ابزارهائی که در خدمت این پروسه قرار میگیرد مجبور به اطاعت از قوانین حاکم بر خویش هستند. گوئی "انسان" و هرگونه اراده و اختیار از میانه رخت بربسته و فقط روبوتهای مطیع و برنامه‌ریزی شده باقی هستند. دوست و دشمن هیچ مفهومی ندارد و زندگی فقط تصادم قطب‌های مثبت و منفی است که بیوقفه به‌جان یکدیگر افتاده‌اند. این وقایع چهره‌ی بدی به زندگی بخشیده است و در این سیال هراس و زندگی بی‌اعتبار که هیچ جائی برای هرگونه ایفای نقش توسط انسان در آن نیست، آدمی مجبور است که خود را در دامن افیون‌های رنگارنگ رها کند تا نبیند که مثل یک موجود بی‌خاصیت است که بی هیچ اراده‌ای روی لبه‌ی تیغ راه میرود. از یکسو بشریت دیگر در «لالائی الهی» خوابش نمیبرد(زیرا علم تمام میراث مخدر دین را بباد داده است و زمزمه‌ی معابد در گوش ملتها صدای طبل جنگ و بی‌اخلاقی میدهد) و از سوی دیگر منطق و تفکر کهنه‌ی بشری قادر به استخراج نتایج دیگری نیست و آلترناتیوی ساخته نمیشود و نوعی سردرگمی و تساهل و تسامح در همه‌ی این آرامشهای ساختگی و ناپایدار دیده میشود. ظاهرا این همان آزادی است که بشر قرنها در حسرتش مویه کرده است، اما ندائی به ما میگوید که این «آن ساحل امن واقعی» نیست. در این آرامش برخاسته از تساهل نوعی هراس نهفته است و در این "سرزمین هراس" بشر عافیت‌طلب و کوته‌بین ترجیح میدهد از تلاش برای تأثیرگذاری بر ماجرا کناره بگیرد و به طرق گوناگون از تردامنی و "دیدن" خودداری میکند تا عذاب نکشد. و نتیجتا کازینوها پرتر از همیشه میشوند و مصرف الکل و مواد مخدر نوظهور همه‌گیر میشود و موسیقی رنگ متالیکا بخود میگیرد تا انسانها لحظه‌ای در «نیهیلیسم مطلق محتوم» غرق نشوند و چرخه‌ی قدرت (یا همان »زندگی به هر شکل») کماکان تداوم یابد. آیا این واقعا جبر است و هیچ اختیاری در آن نیست؟ آیا جبر برای انسان مفهومی دارد؟ اینجاست که "مصلح بیدار"ی که نقش شاخکهای حسی جامعه را ایفا میکند با کله وسط معرکه پریده و از خود میپرسد: چه باید کرد؟ اینکه «همه چیز جبرا اینگونه است» را بایستی چه دید، و فایده‌ی عقل چیست اگر نتواند جبر و "ماهیت"ی را تغییر دهد؟

بیگمان جنگ راه نابودی جنگ نیست و ایجاد صلح و دوستی وظیفه‌ی "فلسفه" است. جنگ علیه "خطر"ی رخ میدهد که بطریقی بقا را تهدید میکند و این عقل و منطق انسان است که چنین حکم داده و تعیین میدارد که چه چیزی خطر است.. و با تغییر و اصلاح ماشین پردازش افکار انسان میتوان امیدوار بود که واژگان او معانی متفاوتی را حمل کنند. بدون تردید بایستی به دامان منطق و فلسفه آویخت، اما کدام فلسفه؟ مگر تاکنون فلسفه نداشته‌ایم؟ اگر خوب بنگریم ریشه‌ی بسیاری از جنگها در نوعی فلسفه است. بسیاری از فلسفه‌ها و بعبارتی تمام تفکرات کنونی حاوی پاسخ مثبت چاق و چله‌ای به جنگ هستند و با چنین مبانی و مصالحی، بشر ناتوان از ساختن یک تفکر ضدجنگ است. آیا برای اختراع «فلسفه‌ی صلح» بایستی چشم به راه سخنی از آسمان باشیم؟ اما آسمان کنام خدای جنگ است و اساس همه‌ی جنگها دینی است و عصر کنونی را «عصر جنگ ادیان» نامیده‌اند. (و ما معتقدیم که بشر از "اطاعت" هیچ "دستور"ی به جائی نمیرسد. "دین‌آوران" ماهیت انسان را نشناختند و با او همچون ابزاری بی‌اراده سخن گفتند که بایستی حول محوری بچرخد و برای محفوظ ماندن همواره درون دایره‌ای (خانواده، خودی...) قرار داشته باشد.. مثل حلقه‌ای که «گله‌ی گاوهای وحشی‌ی تنگ افتاده در قلمرو شیران گرسنه» ایجاد میکنند) از دو حال خارج نیست: یا اینست که ادیان و تفکر دینی بشر را به جنگ سوق میدهند، و یا اینست که بشر ادیان را برای جنگ ساخت و دین ابزاری بود که مثل شمشیر و آلات حرب دیگر برای جنگ طراحی شد و هر روز با قدرت بیشتری این نقش را اجرا میکند. هرچه هست همه چیز در سلطه‌ی این قانون قرار دارد که: «انسان "ابزار" نمیشود» و در هر قالب و حلقه‌ای که قرار گیرد شروع به «تولید میل و اراده» خواهد کرد، و... «چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد». این همان تضاد و تناقضی است که به یمن وجودش انسان هنوز به زندگی امیدوار است. آیا این "امید" فقط یک خیال واهی است یا میتواند حقیقت داشت؟

دین چگونه بر انسان حاکم گشت؟ مگر دین حاوی چیست، یا از کجا آمده است؟ با مطالعه‌ی تاریخ میفهمیم که پیامبران از «نخبه‌گان "عامی"»ئی بوده‌اند که با برخورداری از فن سخنوری و تردستی و وقاحت، راهی برای رسیدن به شهوات قدرتی خویش یافته‌اند. آنان چیزی جز یک «نابغه‌ی وقیح معمولی لبریز از افکار و امیال سخیف مختص اجتماعات پست» نبودند که با خوش‌شانسی در موقعیت مناسبی قرار گرفته و با حرص و طمع فراوان از این موقعیت خود سوءاستفاده کردند. سخن پیامبران اگر در تأیید جنگ و خونریزی و امیال فاسد و اراده‌ی اشتباه و لذتجوی بشر نبود هرگز شنیده نمی‌شد (دکتر سروش از بخشی از این واقعیت در "بسط تجربه‌ی نبوی" بطرز مؤثری پرده برداشته است). واقعیت اینست که دین از میان خود انسانها برخاست و انبیا «این نخبه‌گان قدرت‌طلب» چشم و گوش اجتماع خود بودند و بعنوان یک «محصولِ ناگزیر شرایط» دستاوردهای فکری‌ی زمانه‌ی خود را در گیرنده‌های حساس خویش بدام انداخته و از آن همچون «سلاحی برای رفع موانع قدرت» استفاده کردند. درواقع پیامبران را بایستی "زبان حال" جوامع و ملتها دید.. آنها که دستها و سرها و دهانهائی بودند که امیال زمانه را فریاد کردند همان ارگان‌هائی هستند که هر موجود زنده‌ای در پروسه‌ی سازگاری با محیط برای خودش بوجود می‌آورد. اما در مقابل همیشه بوده‌اند مصلحانی که بخواهند جلوی این روند ایستادگی کنند و آیا ایشان را بایستی محصول همین پروسه دید، یا آنان همان موجود خارج از قاعده‌ای هستند که ما آنرا "انسان" نامیدیم؟ هرکدام از این گزینه‌ها به سناریوی متفاوتی برای هستی ختم میشود.

دین یا بی‌دینی میتواند برای نابودی یا اصلاح شرایط آمده باشد، و این نکته‌ی مهمی نیست.. مهم اینست که واقعیت هرچه هست این چرخ بدمرام نخست هر سخن نوینی را با دست مردم کوبیده و مسخ کرده، و سپس در راستای مطامع سخیف خود از آن استفاده کرده است و این چیزیست که وقتی در متن دین به آن برخورد میکنیم دیگر نیازی به جستجوی دلایل بعدی باقی نمیماند. این سوغات همان "مسیر اشتباه"ی است که از نخستین تا آخرین "دین‌سازان" بشریت را بدان سوق دادند. سقراط را اعدام کردند و عیسی را به صلیب آویختند و محمد را نجاسات بر سر و روی ریختند. پس چه شد که فلسفه برای مصلحان باقی ماند و انبیا متعلق به حاکمان شدند؟ انبیا، آن نخستین آخوندها، که مطابق قانون اجتماع «محصولات انگل‌واره‌ی رخدادها، و از جنس دشمنان قدرت‌طلب خویش» بودند، بازی‌ی قدرت را بهتر بازی کردند و برنده شدند و اینک هریکی پرچمدار قدرتی شده و بر طبل جنگ میکوبند. در مغز این اولیاء‌اله که نامشان برتر از نام خداست چیزی جز «حماقت سخیف یک برده‌ی غریزه» وجود نداشت، وگرنه از قدرت دم نمیزدند. آنها باندازه‌ی همه‌ی "حکام جور"ی که جهان را به خاک و خون کشیدند احمق بودند و نتوانستند از جبر غریزه فرار کنند. اینک جهان به احمقانه‌ترین و غیرانسانی‌ترین شکل ممکن روبه نابودی نهاده است، زیرا بشریت هنوز نتوانسته از دام توحش بگریزد و همه چیز برمبنای منطقی شکل میگیرد که از عصرحجر تاکنون تغییر ساختاری بچشم ندیده است. ما با یک بلیه‌ی فراگیر در سطح جهان روبرو هستیم و نخستین درسی که از مشاهدات فوق عاید میشود اینست که: «تغییر الزاما بایستی "بنیادی" و "جهانی" باشد». همه باید به راهکاری جهانی فکر کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر