۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

دنیای ما3


این فرمول البته با موانع بسیار روبرو خواهد شد و اگر نخواهیم آنرا با جنگ پیاده کنیم هر تغییری فقط پس از عبور از دفاع سرسختانه‌ی منطق کنونی ممکن میشود. امروز این «تفکر بیش از پیش ابزاری» در اوج صلابت خویش است و پاسخهای سختی به نوگرائی خواهد داد و بخشی از این پاسخها براستی تأمل برانگیزند و این مشکل عمده‌ای سر راه "تغییر" است. جهانی‌سازی و برچیدن مرزها بمعنی نابودی فردیت است.. و «اجتماع فاقد فردیت» همان "امت" و "توده" نام دارد و این یعنی سقوط دوباره به دامان قدرت. ضدقدرت یعنی فردیت و هضم نشدن در جریان بزرگ اجتماع، اما دهکده‌ی جهانی درست عکس آن عمل میکند و اندیشه‌ی جهانشمول بمعنی قرارگرفتن فرد در پرانتز اجتماع است، و این دو ویژگی ظاهرا متضاد یکجا جمع نمیشوند. بازهم جهان‌بینی کنونی منجر به نتایج غلط گشته و این اشتباهات هسته‌ی تغییر را عقیم میکند. بازهم لازم میشود که الفبای جهان‌بینی را تغییر داد و این کار از علم ساخته نیست. برخلاف آنان که فریب پیشرفتهای علمی را خورده و بانتظار «شکست دین بدست علم» نشسته‌اند من فکر میکنم که پیشرفت علم اگر بر آتش توحش ندمد مانع آن نخواهد گشت و جهان بسوی «توحشی بسیار وحشیانه‌تر از توحش عصر حجری» حرکت میکند. زیرا منطق همان است، و مگر دین بعنوان «پاسخی به یک نیاز علمی» آمده است که با علم از میدان به‌در شود؟ در سایه‌ی عطشی که علم و تکنولوژی برانگیخت امروزه دین بعنوان کعبه‌ی آمال قدرتی به‌حدی قدرتمند شده که جای همه‌ی راههای دیگر را گرفته است و در چنین «جنون واپس‌گرائی» تلاش برای نوگرائی آنچنان مشکل گشته است که روشنفکران و نخبگان "عافیت‌طلب" شده‌اند و همین باعث فاکتورگیری و خودسانسوری ایشان گشته است. اینک غالب راهکارهائی که ارائه میدهند نه سخن واقعی ایشان است و نه راه به جائی خواهد برد.. بنابراین منتظر نباشید که نخبگان قوم و لیدرهای معروف و مشهورتان واقعا کاری بکنند. البته چشم مردم اینها را میبیند و مردم نیز به این وضعیت آبکی آگاه هستند و به آن خو گرفته‌اند و بلکه این را خوشتر میدارند، زیرا این همان لالائی است که همه‌ی خوابهای مرگ را تأیید میکند. هیچکس نیست که این حقایق را نداند و اکنون درمیان برنامه‌های بیمزه‌ی تلویزیون «اینگونه مباحث راهبردی» در حکم برنامه‌ی مفرحی است که برای رفع «کسالتهای بوجودآمده از چندین ساعت کار روزانه» مفید واقع میشود. همه‌ی ما یکجورهائی میدانیم که چاره‌ی نهائی چیست.

«مخاطبان یک سخن» تعیین‌کننده‌ی وجوه عمده‌ای از آن سخن هستند و "سخن" از بطن مردم برخاسته و به آنان خط میدهد و این یک «رابطه‌ی "بده‌-بستان"گونه‌ی پیچیده» میان فرد و جامعه است که هرگونه پیشفرض و محاسبه را ناممکن میسازد و مانع از تأثیر مطلوب و کنترل‌شده‌ی اندیشه میگردد. (این شکل دیگری از قانون ماده است که هیچ ذره‌ی مادی را جز توسط محیط و مکان و همسایگان آن ماده تعریف نمیکند). آیا نمیتوانیم یا نباید این روند فاجعه‌آلود را تغییر داد؟ این نحوه‌ی زندگی «معنای بودن» را برای خیلی از انسانها کمرنگ کرده است و بسیارند کسانی که علاقه به زندگی را ازدست میدهند، چون اصلا معنی و مزه‌ی آن را نمیفهمند. بعضی از این آدمها خودکشی میکنند و بعضی دیگر سلاح برمیدارند و چندنفر را میکشند و خودشان را هم میکشند و هرچه این حوادث بیشتر رخ میدهد معنی زندگی برای عده‌ی زیادتری از دست میرود.. و اگر یکی از اینها همسر یا فرزند شما باشد چه میکنید؟ مسخره نیست که در ترکیه بابت یک توهین آدم را زندانی میکنند و پلیس آن کشور سالها بدنبال عامل قتلی که پنجاه سال قبل اتفاق افتاده میگردد، در حالیکه در همسایگی آن (در سوریه) روزی صدها تن کشته میشوند و هیچکس ککش نمی‌گزد؟ فرق میان این قتلها چیست؟ در شهری نزدیک مرز سوریه نقاشی باریک‌اندام و ظریف را دیدم که با وسواس جزئیات اثرش را برای بازدیدکنندگان توضیح میداد، و من به تضادی خیره بودم که چند کیلومتر آنسوتر رخ میدهد. آنجا هرلحظه انفجاری رخ میدهد و دنیا برای کسانی بپایان میرسد، و اینجا بر سر «تیره و روشن سبز»ی که بازگوی زندگی در تابلوئی مدرن است چانه میزنند.. با چنین مسخرگی جهانی چه باید کرد؟

دلیل بزرگ دیگری که نیاز به «جهانی بودن تغییرات» را تشدید میکند اینست که کشورها عملا نمیتوانند منطقه‌ای عمل کنند زیرا بر یکدیگر اثر میگذارند و به همین دلیل است که وقایع داخلی آنها مورد توجه سایر ملل دنیا قرار میگیرد. جنگلهای برزیل ریه‌ی کره‌ی زمین است و دود کارخانجات آمریکا به چشم همه‌ی انسانها میرود و هزاران نمونه برای این موضوع میتوان ارائه کرد. پس نمیتوان فلسفه‌ای داشت که فارغ از چنین توجهی صرفا به مصالح یک قوم پرداخته است. کشورها بایستی در وضع قوانین داخلی خود زیرنظر مجمعی جهانی عمل کنند.. نظارتی که سازمان ملل میتوانست انجام دهد اما همان قدرتی که حق وتو را بوجود آورده مانع این نظارت میشود. اگر نفی خرده‌روایتها نفی فردیت است، بایستی فلسفه‌ای داشت که به مشکلات قدرت بپردازد و فقط عامل قدرت را هدف قرار دهد.

اما "ضدقدرت" سخن تازه‌ای نیست. رؤیای همه‌ی ملتها ضدیت با قدرت و حکومت است. افواه مردم لبریز از افسانه‌های پیروزی ضعفا بر قدرتهاست و ادبیات بشری عرصه‌ی "ضدقدرت" و مبارزه‌ی انسانها علیه پلیدی و خصائل غیرانسانی است، فقط فقدان بصیرت و اراده، و «غلبه‌ی پنهان و آشکار مطامع بر انسان» سبب شده است که "چهره‌ی نجات" مخدوش گشته و مولود این مبارزه (هم در واقعیت و هم در عالم اسطوره) همواره قدرتی بس مخوفتر شده است. اگر به اساطیری همچون "رستم" در شاهنامه بنگریم، بخوبی مشخص میشود که تفکر بشر در عالیترین سطوح خود چگونه به این موضوع پرداخته است و اشتباه در کجا شکل میگیرد. با چنین نگاهی معلوم میشود که چه چیزی با چه چیزی خلط شده است که چنین نتایج غلطی به بار می‌آورد. بایستی مبنا و بستر چنین اشتباهی را خشکانید، اما چنین سخنی بمعنی «مبارزه با ساختار کنونی» است و این نه فقط بدلیل «مقاومتِ قدرت در برابر امحای خویش» مشکل است، بلکه بدان سبب محال بنظر میرسد که برای پذیرش و اعمال آن نیازمند «انسانی سراپا متفاوت» یا بعبارت دقیقتر نیازمند «منطق و فلسفه‌ای سراپا متفاوت» هستیم. از همان آغاز این راه تا نقطه‌ی انجام آن برداشتن هرگامی مستلزم وجود پایه‌های منطقی نوین و متفاوت است، و ساختار کنونی هرگز نمیتواند اجازه‌ی نشوونما به نوگرائی و تغییرات بنیادی بدهد. زیرا مبنایش «دستگاه تفکر کهنه»ای است که فقط نتایج تکراری خواهد داد.

"تعریف نوین" بمعنی منطق نوین و جهان‌بینی نوین است. محال است بتوان واژه‌ای را تعریف کرد بی‌آنکه این تعریف به یک سناریو برای تولد هستی نینجامد. جهان‌بینی یعنی «بینش انسان از جایگاه خویش در هستی» و این بمعنی اختراع موجودی جدید نیست، بلکه بمعنی بینش دیگری از محیط و هستی است که با «تعریف خویشتن» در معرض دید قرار میگیرد.

.........

این منظره‌ی جدید بعبارتی بینش کامل یا بایسته است و بمعنی تحریف یا تفسیر واقعیت نیست. بینش کامل فاقد ابهامات کنونی است که از بدو تفکر تاکنون پاسخی برای آن یافت نشده و فقدان پاسخ صحیح در آن موجب استخراج نتایج ناکارآمد و ناشایست میشود. این معمای پیچیده‌ای با هزاران پاسخ است که انسان نهایتا باید یکی از پاسخهای آنرا انتخاب نماید. معمای اصلی اینست که اکنون نمیدانیم "چیستیم" و "چه باید بود" و اگر بخواهیم خیلی خلاصه‌اش کنیم میتوان گفت که «نمیدانیم سؤال صحیح چیست و حتی نمیدانیم سخن چیست و نمیدانیم نقطه‌ی آغاز کجاست». این یعنی «همه چیز "انتخاب"ی است» اما آیا این واقعیت که «انسان به هرروی انتخاب میکند» میتواند «همه‌ی انتخابهای ممکن» را مجاز بدارد؟ کدام مانعی فراروی یک انتخاب غلط وجود دارد؟

اینها پرسشهائی است که "اکنون" می‌یابیم و عقل باید قبل از ایراد هر واژه‌ای تکلیفشان را روشن کرده باشد. حتی نگاه به این موضوع نیز قبل از هرچیز جهان‌بینی دقیق و جامعی را می‌طلبد. چالش مهم گوزنها و هر جهان‌بینی دیگری «معمای مبدأ و مقصد انسان» است که بایستی بدان پاسخ داده شود. انسان برای پذیرش هر سناریوئی و برای آغاز شعر خویش «قبل از هر چیز» نیازمند پاسخی برای پرسشهایش درباب "آغاز و انجام" است و باید تکلیف کلی مسئله را بداند، و بدین لحاظ است که هر جهان‌بینی‌ئی سناریوی خاص خودش را دارد و از این لحاظ است که هر دینی و هر محدوده‌ای بمعنای یک «جهان متفاوت، و انسانهای متفاوت» است. «جهان‌بینی انسان» بستر ذهن او و تنها مرجع پاسخگوی تمام پرسشهای اوست و "تفکر" (که همانا ماهیت انسان است) از«نحوه‌ی ایجاد جهان» آغاز میشود و در همانجا به پایان می‌رسد. «پرسش از مبدأ» پرسش نخستین و آخرین انسان است و هر کس بطریقی و برای رسیدن به قطعیتی نیازمند پاسخ آن است تا بتواند تصمیم بگیرد. پس درواقع این پرسش «مبنای مدیریت جامعه» است. به همین دلیل است که خداباوران برای حاکم شدن داستان را ساده کرده و ابتدا خالقی برای جهان تراشیدند و سپس آدرس خود را به آن بخشیدند، و ماتریالیستها تلاش کردند خالق را از میان بردارند تا آن قدرتی را که بدینسان سرگردان میماند به خود تفویض نمایند. جهان همواره از یکسو صحنه‌ی جدال واقعیات با "خانواده"ای است که دنیا را مطابق روایت خود تفسیر میکند، و ازسوی دیگر صحنه‌ی جدال خانواده‌ها با یکدیگر است. این همان جدالی است که از همنشینی‌ی "هست" و "نیست" در «"یک-دو" ذره‌ی بنیادی» آغاز شد و به نام «جستجو برای یافتن این مبدأ اسرارآمیز» تمامی راهها پیموده شد. و اینگونه بود که علم بوجود آمد و چیزی نمانده تا ثابت شود که هیچ راهی اطمینان‌بخش‌تر از علم نیست، اگرچه هنوز علم از این معما پرده برنداشته است که علم واقعی چیست.

"انسان" موجودی با هویت فردی و ماهیت اجتماعی است، و هستی در تمامی صوری که از آن دیده‌ایم عبارت از «چیدمان ذرات ماده» است و ریزترین ماده‌ی شناخته‌شده موجودیست که از اجتماع چند موجود دیگر ساخته شده است و هنوز ذره‌ی غیرقابل تقسیمی نیافته‌ایم (اگرچه یافتنش نیز تغییری در این گفته ایجاد نمیکند). پس در تعریف ماده میتوان گفت؛ «ماده یعنی محیط پیرامون» و هرچیزی فقط بواسطه‌ی مفهوم "اجتماع" موجود میشود، پس ماده یعنی واکنشی به محیط و محیط یعنی محرکی که به هستی شکل میدهد، و بدینسان هستی واکنشی به نیستی است..و همین برای پاسخ به آخوندیسم پرمدعا کافی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر