بخش دوم:
بایستی مسئله را از بنیاد آن مورد
شناسائی قرار داد و این یعنی یک تلاش فلسفی بسیار متفاوت از شیوههای رایج تفلسف ک
در دانشگاههای قدرت تدریس میگردد. اصولا آنچه معیار شناخت درست و نادرست از یکدیگر
میشود «فلسفه»ی واقعی است. این فلسفه است که قلمروی هر مفهومی را تعیین میکند و
قفسههائی در مغز میسازد و هر واژهای را در جایش قرار میدهد. آنچه که جهانبینی
او برای یک انسان درون کاتاگوری "خوبی" میچیند از دید او خوب است و «قفسهی
بدیها»ی او را فلسفه است که از "بد"ها لبریز میکند. اما فلسفهی افراد
مختلف ب چیز واحدی نمیرسند، زیرا درواقع منظر واحدی و ابژهی ثابتی فراروی فلسفه
نیست. فلسفهی هر شخص در نتیجهی اجبارها و درون مرزهای اختصاصی همان شخص شکل
میگیرد و دستور میدهد و دستور میگیرد و میسازد و ساخته میشود. انسان یعنی فلسفه، و
فلسفه نیز علیرغم ماهیت منعطف و "بدهبستانی"یش همان جهانبینی است.
نتیجتا ب تعداد آدمها جهان وجود دارد و ب همین تعداد نیز جهانبینی هست.
فلسفهی واقعی یا کابردی و عملی
چاره چیست؟
بایستی مسئله را از بنیاد آن مورد
شناسائی قرار داد و این یعنی یک تلاش فلسفی بسیار متفاوت از شیوههای رایج تفلسف ک
در دانشگاههای قدرت تدریس میگردد. اصولا آنچه معیار شناخت درست و نادرست از یکدیگر
میشود «فلسفه»ی واقعی است. این فلسفه است که قلمروی هر مفهومی را تعیین میکند و
قفسههائی در مغز میسازد و هر واژهای را در جایش قرار میدهد. آنچه که جهانبینی
او برای یک انسان درون کاتاگوری "خوبی" میچیند از دید او خوب است و «قفسهی
بدیها»ی او را فلسفه است که از "بد"ها لبریز میکند. اما فلسفهی افراد
مختلف ب چیز واحدی نمیرسند، زیرا درواقع منظر واحدی و ابژهی ثابتی فراروی فلسفه
نیست. فلسفهی هر شخص در نتیجهی اجبارها و درون مرزهای اختصاصی همان شخص شکل
میگیرد و دستور میدهد و دستور میگیرد و میسازد و ساخته میشود. انسان یعنی فلسفه، و
فلسفه نیز علیرغم ماهیت منعطف و "بدهبستانی"یش همان جهانبینی است.
نتیجتا ب تعداد آدمها جهان وجود دارد و ب همین تعداد نیز جهانبینی هست.
مسئله اینست ک من باید کاری بکنم، کاری
ک به آن معتقدم، و اصل مسئله از نظر بسیاری از فلاسفه ب انحای گوناگون زیر ذرهبین
رفته است. اما چگونه میتوانیم ب سخن خود اعتماد کنیم در حالیکه یک اپسیلون آگاهی
از جائی غیر از ما در مغز ما وجود ندارد؟ و ما "سوای آنچه که منطقمان بر آن
سوار شده است" نیازی درونی داریم که کسی تصدیقمان کند. اگر با کسی بر سر
هرآنچه خواستید اختلافنظری داشته باشید نیاز ب شخص سومی پیدا میشود ک حکم نهائی
را صادر کند، حال آنکه آن شخص نیز همچون شما نیازمند کسی است تا نظرش را تصدیق کند
و نهایتا این غائله با کوتاه آمدن یکی از طرفین تمام میشود و نه با رسیدن ب چیزی ک
قطعا بتوان "حقیقت"ش نامید. هر آنچه "میدانیم" ساختهی خود ما
است و تا زمانی که نتوان خود را در آینهای دید نمیتوان مطابقتی میان واقعیت و
تصورات خویش انجام داد و آیا این ثابت نمیکند که "من" یعنی دیگری؟ مشکل
آنجاست که انسان در کنار تمامی ویژگیهایش دارای یک فرق اساسی با سایر موجودات هستی
است و آن نامشخص بودن ماهیت خود او برای خودش است. اگر از خود به در شده و به چشم
غریبه بدان بنگریم خواهیم دید که هنگام اشاره به "من" دقیقا معلوم نیست
به چه چیزی اشاره میکنیم. ما میدانیم که اگر هرآنچه خارج از ما بنظرمان
"هستنده" است واقعا وجود داشته باشد هستی آن بیش از یک چهره نخواهد داشت،
حال آنکه انسان مرکب از جسم و ذهن است و یا بدلیل ماهیت خویش (که قابل تغییر نیست) و یا بدلیل نوع خاص تفکرش (که قابل اصلاح است) نمیتواند
چهرهی ثابتی به خویشتن داد. بعبارتی انسان نمیتواند خود را شناخت (اگر "خود"ی وجود
داشته باشد) و هستی خارج نیز بدلیل همین ویژگی فکری میتواند
برای انسان به هر رنگی درآید. اگر فرض کنیم که همه چیز خارج از ما دارای حقیقتی
ثابت است آنگاه قضیه این خواهد بود که ما ذاتا نمیتوانیم در مورد ماهیت هستی نیز
به توافق برسیم و این طبیعی است: کسی که خود را نمیشناسد جهان را نخواهد شناخت،
زیرا نمیتواند چیز مشخصی را در ترازوی سنجش قرار دهد. مسئلهی بزرگ اینست که در
چنین حالتی حتی ب این سخن نیز اطمینانی نیست و ب هیچی سخنی اعتمادی نیست. ما
نمیدانم دانستههای خود را باید واقعی بدانیم یا غیر واقعی، زیرا نمیدانیم واقعیت
چیست و آیا اساسا واقعیتی جز آنچه فکر میکنیم هست؟ یا میتواند باشد؟ بگذارید
اینگونه بگویم ک ما اصولا و از ریشه نه تنها نمیدانیم چه باید پرسید بلکه حتی
نمیدانیم آیا میتوان سؤالی کرد یا نه. زیرا هر چه بپرسیم نوعی سخن را به کار بردهایم،
در حالیکه حتی سخن نیز خام و تعریف نشده است. اگر زمانی "مسئله" برای
بشر هر چه بوده است، اینک مسئله اینست؛ «بودن یا بایستن؟» آیا باید دنبال واقعیت
باشیم یا اینکه دست به اختراع واقعیت بزنیم؟ آیا باید "باید"ی ساخت یا اینکه
باید سر به بایدهای قضا و قدر سپرد؟ بشر هیچ چیزی نمیداند و همین جهل بنیادی است
که افق آینده را مبهم میکند. هیچ راهی جز اعتماد ب خویش وجود ندارد زیرا زندگی
ضرورتا شما را وادار ب انجام کار میکند.
پارادوکس هستی بشر اینست ک او «از
یکسو نمیتواند جز عناصر و موجودات واحد را "واحد" بداند و
"چیز" بشمرد، و از سوی دیگر ذهنش در پس هر حکم مثبتی یک حکم منفی مییابد..
و بالعکس». بدینسان هیچوقت با "فرد" و واحدی روبرو نمیشود آنهم بطوری ک
نمیتواند حتی فقدان فرد را تصدیق کند. بدینسان تمام هستی دائما در میان دوقطب هست
و نیست درنوسان است و این قضیه سبب میشود که من جدال را رکن هستی بدانم و وجودش را
در ذهن انسان به مانند و تکرار همان قانونی میدانم که در توالد وجود دارد (نر و
ماده) و بوسیلهی الکتریسیته تولید انرژی را سبب میشود. دیالکتیک هگل با همین جنبهی
دوگانهی واژه (هستی و نیستی) همراه است و همواره تز و آنتیتز همراه یکدیگرند،
چنانکه هرگز نمیتوان گفت چیز و واحد کدام است و اگر هیچ واحدی نیست پس چه
"هست"؟ (اگر چیزی باشد). در عالم واقع، ماده و پادماده
همراه هستند و در «عالم ذهن» مشابه همین خاصیت وجود دارد. در سایهی تناقضاتی که
تفکر آدمی رد آنرا در هر جامهی قانونی پیدا میکند (خواه ذاتی باشد (اگر ذاتی وجود داشته باشد
یا اگر باید ذاتی بسازیم) خواه ساختگی) نمیتوان از هیچ ضمیری و
فاعلی نام برد، بیآنکه قبلا گفته باشیم که این فقط یکجور قرارداد زبانی است و
گویای هیچ قطعیت و حقیقتی نیست. یعنی اگر کل واژگان موجود را یک بازی زبانی
میدانیم آنگاه باید گفت که این مقاله نیز چیزی درون همان بازی است. اگر هیچ
"چیز"ی برای موجودیت وجود ندارد و اگر بر این اساس هستی بیکران جز توهمی
در مغز یک ذرهی مهیب و یا جز یک توافق قراردادی نیست، پس در این مقاله نیز با
زبان همان توهم و درون همان قرارداد سخن میگوییم و مطابق همان قواعد بازی میکنیم
تا بتوان مطلب را روشن نمود. برای ما جز این "بازی با کلمات" امکان
دیگری شناسائی نشده است. ما محکومیم که در دایرهی کلمات خویش بچرخیم، آنقدر که
مطمئن شویم آیا راهی برای برون رفت از آن وجود دارد یا نه؟ و آیا هر چه هست همین
خود ما نیستیم؟ آیا خارج از ما چیزی هست؟ و آیا بیهوده نیست در پی واقعیتی در خارج
از خویش بودن؟ آیا مسئله خودشناسی است یا هستی شناسی؟ آیا خودشناسی و هستی شناسی
دو چیز مجزا است؟ آیا این "است"ها بمعنی "وجود" داشتن است یا
"در من بودن"؟ آیا همهی این واژگان در گرو یکدیگر نیستند؟ وقتی هر واژه
را مشتی واژهی بیشناسنامهی دیگر تعریف میکند آیا اساسا چیزی وجود دارد؟
از ابتدای تاریخ تفکر همه چیز در
اطراف واژهی "وجود" یک "مسئله" بوده است و همهی ابعادی که
میتوان برای وجود در نظر گرفت تماما منوط به اثبات یکی از وجوه وجود بوده است تا
بقیهی ابعاد وجود را برحسب همان عنصر اثبات شده چیدمان کنیم. اما از آنجا که کل
مسئله فقط درون انسان نامشخص و متزلزل جای دارد، و از آنجا که نمیدانیم آیا چنین
مسئلهای برای موجودی دیگر نیز مطرح است یا نه، و از آنجا که ارزیابی همهی این
پرسشها نیازمند همان نقطهی ثابتی است که بایستی خارج از ما یافت، جز این نمیتواند
باشد که در هر صورت ابتدا بایستی مرزهای خود را معین کرده و در مورد خویشتن به
توافق جامع یا آگاهی اطمینان بخش رسید. یک نکته هست که باید بر سر آن به توافق
برسیم و از آن مطمئن شویم: اینکه آیا باید بایستهها ما را رقم بزنند یا اینکه
باید مطیع ساختههای خود باشیم، و این یک ضرورت اساسی است که در ابتدا و آغاز کار
قرار دارد، اما قبل از رسیدن به همین آغاز بایستی بتوان سخن گفت و ایجاد رابطه
کرد. پس زندگی یعنی در میان دیگران بودن و این بمعنی محو "ذات" است.
موجودی که خودش از نظر خویش دارای ذات نیست، آیا میتواند وجود یا عدم ذات دیگری را
تعیین کند؟ البته تنگنای زبان در اینجا واقعا مشکلساز است. من گفتم انسان از نظر
خویش دارای ذات نیست اما واقعیت اینست که نسبت به این موضوع هم باید لاادریگری را
پیشه کرد. نه میدانیم که ذات داریم و نه میتوانیم بدانیم.. چرا که دانستن محصول
عقل است و عقل مادی است و از قانون ماده فراتر نمیرود و مطابق این قانون تنها
هنگامی کاری انجام میشود که دو "چیز" با یکدیگر برخورد کنند. اما هنگامی
که فقط انسان هست و هیچکس برای تقابل و جر و بحث با او وجود ندارد و هیچ محکمهای
نیست که صحت و سقمی را فتوا دهد یعنی اینکه عقل در این خصوص بکلی بیکاره است و
هرکار بکند برای خودش ارزش ندارد. یعنی اگر بگوییم نمیدانیم نیز معلوم نیست درست
گفته باشیم. برای یافتن پاسخ درست باید بتوان فهمید که این جمله یعنی چه:
هر فتوائی بیارزش است.
این بزبان ساده یعنی آنکه "عدد
یک" بمعنی و معادل "وجود" است و منطق ما اگر نتواند به طریقی حدود
چیزی را در عدد "یک" ببندد آن چیز از نظر او هیچ نیست. "هیچ
نیست" دقیقترین بیان قضیه است و بمعنی یک "معنی" محصور میان دو قطب
"هیچ" و "چیز" است. آن "به یک نرسیده" نه هیچ است و
نه چیزی است. بنابراین "وجود گوینده" بمعنی وجود "چیز"یست که
ماهیت و مشخصات و ویژگیهایش تثبیت شده است و مثلا میدانیم که آن موجود تا کجا
میتواند اظهارنظر کرد و به چه مرزهائی محدود میشود و اگر نتوان این حدود را بر او
جاری ساخت یعنی اینکه باز هم با "چیز"ی روبرو نیستیم و ... الخ.
چیز دانستن یک چیز دقیقا بمعنی تحصیل
"ذات" برای آن است و وقتی به چیزی اشاره میکنیم یعنی به یک ذات اشاره
کردهایم. اما ذات هم یک چیز اعتباری است و مثلا در مناقشهای نظیر «صدور جواز
هستندگی برای "روشنفکر دینی"» محل اختلاف بسیار شده است. برخیها معتقدند
روشنفکر دینی وجود دارد و برخیها با آن مخالفند و وحدت روشنفکری و تدین را از اساس
ناممکن میدانند. دلیل ایشان این است که دین و عقل هر دو ذات مشخصی ندارند و فقط
تعریف دارند. یعنی آنکه هر دو بواسطهی تعریفشان دارای ذات میشوند و اگر قرار باشد
هرگونه تعریفی از دین و روشنفکری ارائه بدهیم این تعاریف بایستی آن دو را دو
"چیز" منفک معرفی کند و همین که بتوان آنها را تفکیک کرد یعنی آنکه وحدت
آنها از میان رفته است. سادهاش اینست که این تعریف از یکسو واقعیت هر دو را نابود
میکند و از سوی دیگر حقیقت ایشان را حیات میبخشد و اشیاء حقیقی به صرف مختلفبودن
شیء هستند. اگر بتوان دین و روشنفکری را طوری از یکدیگر جدا کرد که دیگر یکی
نباشند، آنگاه دو شیء داریم که متفاوتند و با هم جور نیستند و اگر آنها را آنقدر
به هم نزدیک کنیم که با هم جور شوند آنگاه دیگر دو چیز وجود ندارد و یکی بیشتر در
میان نیست و یا فقط روشنفکری هست و یا فقط دین هست.
آیا گویندهی ما دارای ذات هست یا
بایستی به آن ذات بدهیم؟ اگر ذات داشته باشد چگونه میتوان فهمید و اگر نمیتوان
فهمید با آن چه باید کرد؟ انسان از یکسو موجودی بیشکل معرفی میشود که به هر شکلی
درآمدنی است و از سوی دیگر آن موجودی است که بسیاری دعاوی با حکم اصالت او خاتمه
مییابد و این قاراشمیشی است که آنرا "یک بازی با دو قانون" نام نهادهایم،
و همین است که موجب اینهمه اختلاف در تفاسیر و آرا میشود. در واقع مشخص نبودن
گوینده سبب میشود که هر کس چیزی میگوید و دیگری چیزی میفهمد و پاسخی میدهد که به
هر شکل نامربوط است اما با فهم نشدن نامربوطتر میشود و اینگونه است که آدمی خسته
از بیتفاهمی مطلق شمشیر میکشد یا به مصالحهای ناپایدار و ناعادلانه تن میدهد.
اینگونه است که صلح چیزی بیش از فاصلهی دو جنگ نیست و اینگونه است که حتی نمیتوان
گفت مشکل چیست و یا مشکلی هست یا نه. آیا مشکل هرمنوتیک است یا ترجمه یا معرفتشناسی
یا هستیشناسی؟ مشکل چیست آنگاه که نه واقعیت و نه حقیقت را نمیشناسیم و مشکل
کجاست وقتی حتی نمیتوان گفت چیزی نمیدانیم؟ این مشکل هر چه باشد یک دادهی قطعی
دارد و آن اینکه جنگ انسانها از اساس بیپایه و بیمنطق است و از این رو جنگ یک
عمل انسانی نیست و حیوانی است و شهید موجودی بیارزش است و قهرمان از او هم بیارزشتر
است و قاتل و مقتول خواندن این موجودات بامسماتر است.
همچنین مسئلهی دیگری به موازات آن
جریان یافته اینست ک لااقل از منظر اخلاقی "وجود" این گوینده یک مسئله
بوده است و "ماهیت" او مسئلهی دیگر دانسته شده است. اما آخرالامر
اینچنین نتیجه گرفتهاند که "گوینده" هرآنچه بگوید نهایتا سخن گفته است
و اگر بخواهیم سخن او را اعتبار بخشیم بایستی ابتدا به خود او اعتبار داد. ابتدا
بایستی انسان را تعریف کرد و او را بعنوان «معیار موجودیت هستی برای انسان» ماهیت
و کاراکتر بخشید و سپس به ترجمهی سخن او پرداخت.
نکتهی فریبنده آنست که انسان را
جدای از سخنش میدانند و حال آنکه این ممکن نیست. مگر آنگاه که میگویم «انسان
"وجود" دارد» در واقع چه گفتهام؟ اگر علم تأویل صرفا به سخن پرداخته
است اشتباه است و بر اساس آن فقط میشود گفت این یک مسئلهی هرمنوتیکی نیست، زیرا
میخواهیم خود گوینده را بدانیم نه سخنش را. حال آنکه انسان و سخن یکی هستند و اگر
هرمنوتیک از این قضیه غافل شود یعنی آنکه حیوانی را با انسان عوضی گرفته است.
میخواهیم بدانیم آنچه که گفتیم "هست"، چیست؟ آیا دکارت منظورش از
"من" چه بود؟ بله بهتر است بپرسیم "چه" بود تا اینکه بپرسیم
«من "که" بود». بدینسان در رفع یک اشتباه لپی کوشا بودهایم. اشتباه
اینست که کیستی و چیستی انسان را دو چیز مجزا بدانیم، حال آنکه محتوی این دو نام
در ارتباط با انسان اساسا یکی است. کیستی یعنی انهدام انسان، زیرا بیش از یک انسان
نیست و نمیتواند باشد و در پدیدهشناسی هوسرل بدین شکل ب این موضوع برمیخوریم:
«آگاهی ناب، فراسوی آگاهی طبیعی قرار دارد و تفاوت این دو در این است ک آگاهی
طبیعی ک او نیز جهتمند است خود را در جهت امور جهان تنظیم کرده و طی آن ب هستی هر
امری ک در جهت آن قرار میگیرد اعتقاد دارد. بنابراین دونوع "من" وجود
ندارد، بلکه تنها یک "من" موجود است و این "من" میتواند بصورت
"منِ ناب" (reines Ego) باشد.... ». اگر اندیشندهای هست و اگر اندیشهای هست، چارهای جز تمکین به آنچه
هست نیست، و من اینگونهام: از نظر من "چیز" بیش از یک صورت ندارد و
«چیزی با دو صورت مختلف» یعنی این که اصلا وجود ندارد. بنابراین برای من چیستی که
همانا دلالت بر وجود و بودن دارد به معنای همان کیستی است و این قضیه دقیقا برای
پاسخ به پرسش بزرگ هستی طراحی شده است. آیا بدینوسیله میتوان فهمید که وقتی از
واژهی "است" استفاده میکنیم، منظورمان چه استی است؟ یک "استِ"
خارج از ما یا "است"ی صرفا درونی و برای ما؟ مسئله در نکتهی آغازین گیر
کرده است و پرسش اول اینست که آیا اگر به خود یا به منطق خود تمکین کنیم، آنگاه
هستی چیزی سراپا ساختگی نخواهد بود؟ واگذاری همهی مسائل دنیای بیکرانه به فکر،
آیا دیوانگی مضحکی نیست؟ ذهنی بودن همهی فاکتهای شناسائی بمعنی هستن در دنیایی
مجازیست، و آیا در فقدان "اصالت" به کجا متصل میشویم؟ اما اصالت چیست؟
اصالت را و ذات را و "خارج از ما بودن" را چه کسی تأیید میکند؟ مگر نه
اینست که از اصالت یا از هر چه بگوییم، فقط سخن گفتهایم؟ اینجا دور باطلی آغاز
میشود که تنها راه خلاصی از آن را حذف صورت مسئله دانستهاند. (آیا شفای باغچه در انهدام
باغچه است؟) پس پرسش فلسفه "از کجا آمدم" نیست،
بلکه در تنگنای قواعد زبانی یک پله عقبتر است و آن اینست: [ .... ].
اگر بتوانیم این را پذیرفت، آنچه از
مشکل انسانها باقی میماند ناچیز است، اما پذیرفتن آنچه درون کروشه قرار دارد دقیقا
کاریست ک منطق از انجام آن ناتوان است و حتی نمیتوان گفت مشکل از منطق است.. زیرا
رستم است و یک دست اسلحه. بدون این منطق از انسان چیزی باقی نمیماند و در این حالت
برای حفظ همین موجود کنونی مجبور میشویم قید منطق را بزنیم و قدرت را وارد عمل
کنیم. با این حساب تعریف قدرت هم مشخص میشود: قدرت یعنی شنا برخلاف رود. قدرت یعنی
سرکوب و نادیده گرفتن منطق.. و جالب اینست ک همین حکم هم فتوای منطق است. منطق علیه
خودش شمشیر برداشته است. قدرت یعنی مفهوم نه چندان واضحی ک در این جملات میچرخد، و
براستی ک در عالم واقع نیز قضیه همینگونه است.. هیچوقت نمیتوان دقیقا مشخص کرد ک
مثلن در ایران قدرت کیست یا چیست، اما حضورش قویتر از هر حضوری احساس میشود.
بنابراین سؤالی مثل «قدرت خوبست یا بد» از حیز انتفاع خارج میشود و فقط میماند
اینکه چگونه از آن استفاده کنیم. در چه راهی از آن استفاده کنیم. و برای اینکه از
چیزی استفاده کنیم باید آن را بشناسیم و بطور بنیادی بفهمیم آن چیست، و اینک ب
نقطهای رسیدهایم ک میتوان پرسید: «قدرت چیست».
فلسفهی واقعی یا کابردی و عملی
وقتی قرار است از قدرت در راه زندگی
استفاده کنیم و این استفاده در چارچوب یک فلسفهی انساندوستانه باشد درواقع ب
فلسفهای روی آوردهایم ک گرایشات عملی دارد و من آنرا «فلسفهی عملی» نامیدهام ک
بنظرم فلسفهی واقعی چنین است. فلسفهی عملی اگرچه هدفمند است اما نمیتواند از
توجه به همهی وجوه هستی پرهیز کند، زیرا بایستی واقعی باشد و هر چه هست را مورد
توجه قرار دهد و از قضا تنها در قالب همین نوع نگاه است ک میتوان فلسفهای براستی
فراگیر و جهانشمول داشت. این یعنی توجه کامل به سخن علم - اگرچه وحدت بخشیدن به
همهی اجزای دانائی عملا غیرممکن باشد. قصد من اینست که از بودنم استفاده کنم.
اکنون که با هر کیفیتی و به هر شکلی خود را حس میکنم، میخواهم واقعا وجود داشته
باشم و این میسر نمیشود جز با انجام کار، و اظهار وجود. اما تمام مسائل از همین
نقطه آغاز میشود و آنچه من "کار" و "عمل" مینامم بسادگی انجام
نمیشود، زیرا منوط به کسب معرفت است. هر آنچه برای عمل کردن بدان اقدام کنم یک
ایده است که برای اطمینان از درستی آن کوهی از پرسشها را بایستی پاسخ گویم و عجبی
نیست که این پرسشها هیچ ترتیبی و هیچ تقدم و تأخری ندارند و همه در اول صف قرار
دارند، زیرا "هستی" یک دایرهی به هم پیوسته از مسائل است که ابتدا و
انجام ندارد و برای طی این دایره و بسلامت گذشتن از ورطهی آن راهی نیست جز تکیه
به تجربه. بدینسان هرآنچه نیازمندش هستم در پرانتز علم (و با تعریف خاص من از این واژه) قرار دارد.
تعریف من از علم قدری متفاوت از آن
چیزیست که دکتر سروش در مقالهی خود (گمانم «علم چیست فلسفه چیست») توضیح داده
است. در شرح این تعریف فعلا همین را میتوانم گفت که علم از نظر من تلفیقی از تجربه
و "ضمیر" است و آن عقیدهی صعبالفهم من از اینجا آغاز میشود؛ عقیدهای
که هر سخنی را بازنمود واقعیتی میداند و چیزی بنام دروغ در قاموس آن راه ندارد.اما
گذشته از علم، و در حیطهی فلسفه، بنظرم بیراه نباشد اگر نگاه خود را نگاهی سقراطی
ببینم. منظورم از نگاه سقراطی را سخت بتوانم شرح داد، و نه تنها در اینجا ک در جایجای
مطالبم با اینگونه دشواریها روبرو هستم. سقراط در میان بازار راه میرفت و مستقیما
با مردم سخن میگفت و سخنش برای مردم قابل درک بود و از بین مسائلی ک ایشان بخوبی
با آن آشنا بودند مصالح یک بحث فلسفی را فراهم میکرد. اگر پوستینی در دست پوستینفروش
میدید با پرسشهائی از همان چیز گفتگوئی فلسفی را شروع میکرد که در پایان آن
دیالوگ، پوستینفروش را در ذهن خودش دارای پرسشی یا اندیشهای از جنس فلسفه مییافتید،
و این بنظرم فلسفهی واقعی است. زیرا همچنانکه توضیح خواهم داد این اولین بارقهی
توجه انسان به واژگان است. اما گذشته از جنبهی فلسفی قضیه که بعدا به آن پرداخته
میشود، میخواهم بگویم این عملی است که حتی اگر ماهیتشناسی نشود از نظر روانشناسی
ناظر به قصد و هدفی است و هرگز بطور بیدلیل قابل انجام نیست. این نه یک قضاوت است
و نه یک ارزیابی و نه هیچگونه ترجیحی، تنها و تنها بیانگر یک تفاوت است میان دو
نگرش مختلف به فلسفه، که یکی برای
"شناخت" است و دیگری برای عمل ب شناخت و ورود ب ساحهی واقعیت. من بیآنکه
انتخابی کرده باشم خود را به نگرش سقراطی مایلتر میبینم، زیرا همچنانکه گفتم دارای
هدفی هستم و طبیعی است که در پی ابزار مناسبی برای رسیدن به هدفم باشم و گوئی این
قانون طبیعت است و بر من غالب شده است که «اگر هدفی داری بایستی از این راه رفت».
اگرچه هنوز بر سر دوراهیئی هستم که «"شناخت" و "هدف"»
فرارویم گسترده است؛ شناخت دارای اصالت است، و هدف یک ابزار است که معرفت را
کانالیزه میکند و بسا که آنرا به بیراههی نیازها ببرد. آیا راهی هست که هدف داشته
باشیم و ضمنا به شناخت اصیل دست یابیم؟ زیرا «شناخت صرف» اگرچه بیطرفانه است اما
معلوم نیست چگونه ممکن میشود، و ناگزیر آن را بمعنای هیچ چیزی نمیبینم. شناخت اگر
در پی انجام کاری نباشد نه تنها "بیفایده" است بلکه اصلا شناخت نیست، و
در چنین زمانهای که همان "گام اول" و همان استارت ماجرا اهمیت دارد، و واقعیت
در آن حکمفرماست، و ایدهآلها در خاموشی خاک مدفون میشود، چه جای گریز از منفعتطلبی
است؟ آیا نمیتوان آرمانگرائی را به زمانی پس از افول قدرت و برداشتن گام اول موکول
کنیم؟ آیا زندگی نیست که هر چیزی را و آرمان را ممکن میسازد و لاجرم بایستی در سطر
اول شرح وظایف قرار گیرد؟ و نهایت اینکه؛ جادهی تفکر را از دو سو محدود میبینم و
کنارههای آن را صخرهای بلند محاصره نموده است، طوریکه همواره راهی جز صراط
مستقیم نداریم - اگرچه بعضا و در چنین بنبستهائی متوجه محدودیت خود میشویم. این
یعنی ماهیت انسان.
انسان "قانون"ی مادی است،
و فکرش تابع قانون ماده است، و اگر بخش مهمی از شناخت توسط فکر و در مغز انجام
میشود پس فکر فقط میتواند پراگماتیستی باشد و در راستای بقا کار کند، زیرا خود را
برای پیروزی در "جدال"ی (سخت) ساخته است و جدال میان دو "چیز"
صورت میگیرد که این خود مبین ذاتبخشی و ایجاد محدودیت برای آن چیزیست که "چیز"ش
میدانیم یا انتخابش میکنیم - یک ذاتبخشی اجباری ک میتوان آنرا ذات هستی دانست. و
آنگاه که میدانیم مقولات بوضوح فاقد ذات هستند و بلکه مخلوق ذهن و "تعریفشده"
هستند، آنگاه میفهمیم که شناختی ک ب انجام کاری محدود نشود ابدا در مغز صورت
نمیگیرد. زیرا هرگونه تعریف و ذاتبخشی برای استفاده و برای انجام کار انجام میشود
و نهایتا این قانون خلق میگردد ک: «شناخت=انجام کار». این قانون به ما میگوید که
«فلسفه برای فلسفه» و «شناخت برای شناخت» یک نام بیمحتوا است و هرچه تحت نام آن
انجام میشود ابدا نمیتواند شناخت صرف و بیطرفانه باشد و عملا برای انجام کاری اگرچه
نامعلوم انجام گرفته است. و اما از آنجا که بر هویت و ماهیت آن صحه نگذاشتهایم و
آگاهانه آن را هدایت نکردهایم پس در عمل مفید فایده نیست، اگرچه فینفسه برای
فایده انجام میشود.
یک اندیشه باید بتواند مبدأ و مقصد
را در متن جادهی تفکر پیدا کند وگرنه موجود سرگردانی است که "اندیشه"
نام نخواهد گرفت و چنانچه نتوان یک پکیج بسته و دارای سروته معلوم ارائه کرد اصلا
چیزی ارائه نکردهایم. جادهی تفکر، ماهیتا بیپایان هست و نیست. من بایستی قبل از
هر چیز خود را شسته رفته تحویل خود بدهم و بدون شک تشخیص این مطلب با فلسفه است.
اما علم در اینجا اهمیتی بیش از هر زمان دیگر در فلسفه پیدا کرده و مانند چشم
فلسفه عمل میکند، چرا که مطلب ما انسان است و انسان معنویتیست ک بر کالبد یک
حیوان زیبا حمل میشود که بوسیلهی علم شناخته میشود و شناختش در امر شناخت انسان
بسیار مهم است، زیرا جسم انسان بشدت در انسان تنیده شده است و جداسازی جسم و خود
انسان از یکدیگر ممکن نیست (من فکر میکنم دیری نخاهد پایید ک شناخت ذهن و فکر و
هرآنچه متافیزیک نامیده شده است، جزو علوم تجربی قرار گیرد). باید دانست که اگرچه
علم میتواند راز دیرین را بگشاید اما بشرطا و شروطها. هستی بخشیدن به
"من" امریست بس صعب و دشوار. این یعنی "تعریف انسان" و واقعا
بیهوده نیست که هستی شناسی و معرفتشناسی و کل فلسفهی موجود نتوانسته است گرهی از
این معمای غامض بگشاید، چرا که هیچیک از تلاشهای معرفتی انسان از ابتدا آغاز نشده
است در حالیکه همه چیز بشدت در پیوند با یکدیگر است و هرگونه تلاشی برای انفکاک و
آنالیز اجزای هستی بیهوده است و اگر از ابتدا آنرا واکاوی نکنیم در میانهی راه
ابدا نمیتوان به ارتباط - و به تعبیری به ماهیت چیزها - پی برد. هستی کلیتی است که
از "یک ذره" برخاسته است و این واقعیت آنچنان واضح است که دموکریت بدون
هیچ ابزاری بدان راه برد.
من یک مبارز هستم که در جبههی
مبارزه با قدرت میجنگم و در دوران جمهوری اسلامی متولد شدهام و باید با یک نقطه
در مرکز و محوریت هرم قدرت بجنگم. میخواهم بفهمم که چگونه میشود که یک رژیم اسلامی
که میداند ماهیتش در گرو وجود یک نقطهی کانونی قدرتمند در صدر هستی است در عرصهی
عمل بتواند با قطبی بودن جهان مخالف باشد و با ابرقدرتی همچون آمریکا به مخالفت
برخیزد. و من چگونه میتوانم موضع خود را در مقابل آن تبیین کنم وقتی که نمیدانم با
چه عملی روبرو هستم؟ من از یکسو ضدقدرتم و بایستی با مبارزهی ضد امپریالیستی
آخوندیسم موافق باشم و از سوی دیگر همین ضدقدرت بودن مرا در مقابل آخوندیسم قرار
میدهد و همان دلیلی که مرا در کنار او قرار میدهد مرا با او رودررو میکند. من ابتدا
بایستی قدرت قضاوت داشته باشم و چنین قدرتی فقط هنگامی بدست یک انسان میرسد که
بتواند چیزی را در کفهی ترازوی ارزیابی قرار دهد. آن چیزی که میتواند در کفه
بایستد و وزن دادهها را برای من مشخص کند، چیزیست که سناریوئی برای
"بودن" بمن میدهد که مطابق آن ابهامی در جهان باقی نمیماند و سؤال بزرگ
فلسفه را پاسخ میگوید. من بایستی خودم را بیابم و این بمعنی شناخت هستی است، زیرا
بطرز غریبی من جزئی از کل هستی هستم.
سخن انسان (تفکرات انسان)
بطریقی مناسب ویژگیهای انسان است و شیوهی بیانش را «زندگی بیرونی» شخص رقم میزند.
این محیط است که سبب میشود یکی با رفتار و هنر و میمیکش حرف بزند و دیگری بوسیلهی
اشیاء و ابزار و وسایل سخن بگوید. هر چیزی که آنرا نوعی "بیان" میشناسیم
یک "ابزار" است که اشخاص مختلف به دلایل مختلف برای سخن گفتن از آن
استفاده میکنند. آدمها حتی در تنگنای مترو و اتوبوس با هم حرف میزنند و از
تفکراتشان دیگری را مستفیض میکنند، بیآنکه خیال کنند آدم مهمی هستند یا کشف نادر
و مهمی را به رخ میکشند. منهم سخن خود را دارای اهمیتی اینچنین میدانم. این تفکر
من است و دوست دارم آنرا با دیگری شریک شوم، بیآنکه خیال کنم آدم بزرگی هستم یا
حرفهایم دارای اهمیت خاصی است. اما مطمئن باشید که من اگر در ذهنم خود را صاحب
افکار مهمی نمیدیدم نه تنها چیزی نمینوشتم بلکه حتی زندگی هم برایم تلخ و
غیرممکن بود. نمیدانم نسبینگران چگونه با علم به قطعی نبودن سخنشان میتوانند حرف
زد، و نمیدانم چگونه میتوان چیزی را قطعی دانست، و نمیدانم که شما تلفیق این دو
عنصر متضاد در یک انسان را چگونه میبینید و این مسئله ماهیتا چیست. گفتن این
مقدمه لازم بود تا برای هضم سخن فلسفهی من آماده شوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر