قدرت چیست؟
از جالبترین تصادفات زندگیم هنگامی
است که در اقوال دیگران به مطلب آشنائی برمیخورم که تا پیش از آن لحظه میپنداشتم
تنها من بدان پی بردهام و جز من کسی بدان فکر نمیکند. «خوکردن ب تفکرات بیگانه با
محیط» و نداشتن یک مصاحب همفاز یک بدی دارد که آدمی گهگاه خود را موجودی میپندارد
که بسیار غریب است و حرفش شبیه هیچکس نیست. در فصول سرد ناپختگیام خیلی پیش آمده
ک فکر کنم دیدهها و یافتههایم متعلق ب دنیای توهماند و در دنیای واقعی وجود
ندارند، ب همین دلیل آنگاه که درمییابم یافتهی من در اقوال دیگران نیز وجود
داشته و توسط کسانی جز من تکرار و تأیید میشود خوشحال میشوم، و از این «تنهائیِ
وهمناکِ ساختهی قدرت خفقانپرور حاکم بر ایران» بیرون میآیم. و اکنون اگر خود را
در «فصل آشنائی» میبینیم بدان دلیل است ک چندی پیش حادثهای نادر در زندگیم رخ
داد. رخدادی ک موجب دسترسی من ب تعدادی کتاب و یک رسیور ماهوارهای شد، و من
توانستم تاحدودی با اندیشههای دیگران آشنا شوم. ازآن پس آنقدر از این نقاط مشترک
دیدهام که دیگر خیلی کم پیش میآید خودم را خیلی تنها حس کنم. اگرچه، هنوز
حصارهای نامرئیئی ک رژیم در اطراف آدمهای چون من کشیده سرجایش هست و هنوز واقعا
حتی یکنفر نیست که از حس و حالم با او سخن گویم و در اطرافم هیچ همسخنی ندارم، اما
در دنیای کتابها و برخی برنامههای تلویزیونی روشنفکران واقعی به دنیا لبخند
میزنم. زیرا بخوبی میبینم که همسخنانی واقعی دارم، و اگرچه کیلومترها آنسوتر از
منند، اما هستند. چیزی ک باعث شد از این قضیه سخن بگویم اینست ک امشب و همین
چندلحظه پیش در کتاب "نقد جباریت" (مانس اشپربرManes
Sperber) ب یکی
دیگر از آن "مطالب آشنا" برخوردم و چنان سرمست شدم که اکنون ک نیمهشب است
کامپیوترم را روشن کردهام تا یادداشتش کنم. و آن مطلب اینست:
«جباریت فقط عبارت از شخص جبار، یا
او بعلاوهی همدستانش نیست، بلکه شامل زیردستان و رعایا، یعنی قربانیان او نیز
میشود.. یعنی همانهائی که او را به آنجا رساندهاند. در میان هر ملتی هزاران هزار
هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد ولی با اینحال بندرت یکی از اینها موفق میشود تا
مرحلهی کسب قدرت مطلق پیش رود و به اشتیاق رامنشدنیاش برای همتائی با خدایان
نایل آید».
این از آن نکاتی بود که قبلا بدان
معتقد شده بودم و ذیل مبحث "تسلیم به قدرت" شروح و حواشی بسیاری در
سایتهای مختلف بر آن نوشتم، اما هرگز در جمع یاران سکوت هیچکس پیدا نشد روی آن
انگشت بگذارد. اشپربر درست میگوید؛ یکی از آن جهت ک «هیچ چیزی بدون محیطی ک در آن
قرار گرفته وجود ندارد» و این قضیه را در بخش مربوط بخودش در فلسفهام توضیح دادهام.
دیگری از آن جهت ک جز این ممکن نیست. آن "شخص جبار"ی ک بر اجتماعی حاکم
میشود (همان چیزی ک "قدرت"ش نامیدیم) از جائی آمده است ک جز خود آن
اجتماع نیست. او محصول همان همان قوانین نوشته و نانوشتهی محیط خویش است و بدون
احساس نیازی ک قطعا در محیط وجود داشته است او هرگز متولد نمیشد. این قوانین سیاسی
و سنتی و عرفی و اجتماعیِ اجتماعات مختلف است ک مقدرات آن جامعه را رقم میزند و یگانه
حاکم سرنوشت انسانهای آن جامعه است، و هرگونه تغییر و اصلاح و اعمال تنظیمات نوین
در مقدرات و رخدادهای آن اجتماع تنها پس از ایجاد تغییر در قوانین ممکن است. اما
برای تنظیم این قوانین بایستی همان قدرتی را بکار برد ک موجب پیدایش قوانین قبلی
شده است. یعنی برای جاانداختن و قبولاندن هر سخنی باید ابتدا منبع اقتدار آن را
مشخص نمود، و این معنائی جز آن ندارد که قوانین بایستی قبل از هر چیز منطقی باشد..
یعنی با منطق خاص مخاطبان سخن همخوانی داشته باشد. ]آیا چیزی بنام "منطق
مطلق" (مثل سفیدی بدون چیز سفید) وجود دارد؟)[ اگر منطق انسان بتواند
قانونی را پذیرفت، آن قانون میتواند اجرا شود وگرنه اجرا نخواهد شد و مثل صداهای
اتفاقیِ محیط بی آن ک اثری از خود برجای بگذارد معدوم خواهد شد. اینجاست که "منطق"
آفت جان هر قانونگذاری میشود و او اگر نمیتواند منطق را راضی کند بایستی چیزی
فراتر از منطق یافت. در این پروسهی فراگیر و همیشگی، "حقیقت" یا "اجبار"
یا "قانون مادی" آخرین چیزهائی هستند که پشتوانه و ضمانت اجرائیِ قانون
میشوند. و در یک کلام "قدرت" که علیرغم چهرههای بیشمارش بیش از یک
محتوا ندارد، «تنها پاسخ همهی ابهامات» میشود. درواقع منطق و تعقل بشری در این
هنگام چیزهای زائد و بیمصرفی است که تنها در صورت همراهی با قانون قدرت میتوانند
جواز حیات گرفت، و آیا در این حالت از آنچه بنام انسان میشناسیم چیزی باقی
میماند؟ در چنین شرایطی یک پرسش بنیادی
بارز میشود؛ قدرت چیست؟ آیا رییسجمهور یا رهبر یک مملکت قدرت است؟ آیا بازار و سرمایهداران حاکم
بر بازار قدرت هستند؟ آیا قدرت همان روح مخوفی است ک در بطن هر چیدمانی جوانه
میزند و کل چیدمان را در مشت نامرئی خویش میگیرد؟ ساختار قدرتی چیست، و چرا از آن
سخن میگویم. چه عیوبی دارد و سخن آن چیست؟
ساختار قدرتی عبارت است از قوهی
قهریه، و عموم کشورها بر این اساس قدرتی هستند، زیرا دارای پلیس و نیروی مسلح
هستند. وجود نیروی مسلحی که دارای فلسفه و خودمختاری نیست و فقط دستور میگیرد،
بمعنی «تأیید بیفلسفه بودن» در آن ساختار است، و این گونه «خلاءِ "فرد"»
در یک ساختار بزرگترین ایراد آن ساختار است. پس قدرت یعنی «قوهی قهریهی فاقد
فلسفه»، و ایراد آن اینست که موجودیت بی فلسفه را تأیید میکند. و اما «سخنِ چنین
ساختاری» قدری مفصل است و بایستی آنرا در جای خود تشریح نمود. اینکه بفهمیم آنچه
میبینیم درواقع چه میگوید، یک اصل مهم انسانی است و انسان نمیتواند با چشمان بسته
ب دنیا بنگرد.
اما نگاه دقیق به هر موضوعی و فهم هر
مسئلهای مستلزم داشتن یک انگیزه و هدف قبلی است. «نگاه بیهدف» هیچ تفاوتی با
کوری ندارد، و بقول برنتانو (ک از دیدگاه مشابهی ب قضیه مینگرد): «آگاهی همیشه در
جهت امری قرار دارد. اگر کسی فقط بگوید "میشناسم" سخن بیهودهای گفته
است، زیرا باید بگوید ک (مثلن): «الف را میشناسم». ب همین ترتیب و «در پلهی بعدیِ
حکم برنتانو» حکم دیگری وجود دارد و آن اینست ک «شناخت قدرت (یا هر چیز دیگری)
باید با انگیزهی «چه باید کرد» انجام شود» و این در حالی است ک عملن هیچ امکان
دیگری برای شناخت وجود ندارد. شناخت فقط با این انگیزه (چه باید کرد) صورت میگیرد
و البته در جای خود خواهم گفت ک چرا برای ایجاد تغییر واقعی نیازمند تغییردادنِ
این قانون هستیم. "دین و قدرت" صاحب مهمترین نقشها در زندگی انسان
هستند، و این خود انگیزهی خوبی برای شناخت ایشان است. اما آنچه که چنین اهمیتی را
بدیشان داده است چیزی جز افکار انسان و فلسفهی او در زندگی نیست. "در همه
حال" این انسان است که چیزی را پذیرفته و گردن نهاده است و اگر آدمی ضدقدرت
شود آنگاه قدرت و سلاطین ادیان چه میتوانستند کرد؟ تمام سلاح قدرتها را بایستی
"سخنان" ایشان دید. قدرتها از راه مجاب نمودن آدمها سوارشان شدهاند،
زیرا قدرت نخستین کسی بود که ماهیت انسان را تشخیص داد و متوجه شد که عقل انسان
میتواند بوسیلهی تلقینات دندانپزشک، یک آمپول بیحسی ذهنی برای درد دندانکشیدن بسازد(هیپنوتیزم). هیچ قدرتی هرگز نتوانسته است خود را تشکیل داد مگر با زبان ریختن و
تسخیر عقل آدمها. بنابراین حقیقت مسلم اینست که قدرت چیزی جز یک ذهنیت نیست که
آدمی خود آنرا به وجود میآورد و این نکتهی مهمی است که مرتبا تکرار میشود و سخنش
اینست ک مرگ قدرت را نیز بایستی در سخن جست. درست است که "قدرت و جدال"
مولود وحشی و سرجهازی زندگی و به تعبیری شالودهی هستیاند، اما آدمی جز با دست
خویش آن را نپرورده و جز با خاست خود آنرا ماهیت نداده است، و بدینسان ثابت کرده
است که با تفکرش میتواند هر فاکتور بنیادی را تغییر دهد. و ما به مانند هر دانستهی
دیگری این را میدانیم که قدرتطلبی اکنون با تفکر بشر عجین شده و فکورانه انجام
میشود. آنچه که با سخن آمده است با سخن میرود و در طی «مبارزه برای اصلاح و تغییر»
این حقیقت بارها رودروی ما قرار خواهد گرفت.
«سخنرانی و بازی با منطق مردم»
مهمترین رکن هر قدرتی بوده است و درست به همین دلیل شاعران، خطبا، واعظان، و مراجع
دینی اجزای اصلی و لاینفک هر دستگاه قدرتی در طول تاریخ بودهاند. پیشگویان،
سخنوران، و متکلمان در طول تاریخ همواره از اهمیت خاصی در دربار پادشاهان برخوردار
بودهاند و هرگز بیش از دو گزینه فراروی متفکران قرار نگرفته است: یا اینست که در
همراهی با قدرت سخن گفتهاند و صاحب قدرت و مکنت گشتهاند، و یا آنکه در همراهی با
حقیقت سخن گفتند و عاقبتشان مرگ و فقر و جنون و نابودی بوده است. و
"مورد" ایشان هیچوقت شوخی انگاشته نشده است. چرا که همچنانکه ذکر شد:
کار ایشان «هدایت فلسفهی انسانها» است و فلسفه آن چیزیست که همهی کردار آدمی را
تحت کنترل خود دارد. قدرتها مولود نیاز دروغین «تسلیم به قدرت» ملتها هستند و اگر
ملتی قدرت را نخواهد هیچ قدرتی در آن متولد نمیشود.
قدرتها مولود منطق ملتها هستند اما
این بهیچوجه نشان مشروعیت و حقانیت قدرت نیست. در «سکوت ملیِ» مردمانی که زیردست
قدرتها هستند و سکوتشان رذیلانه در بوقهای بیشمار تمام رژیمهای قدرتی دنیا «همراهی
مردم با حکومت» خوانده میشود، هیچگونه «ارزش دموکراتیک» وجود ندارد. زیرا یک سلسله
عوامل پیچیده و گاه ناشناخته موجب چنین سکوتی شده است و نه رضایت و خرسندی از
حکومت. مثلن در مورد جامعهی ما میتوان عوامل زیادی را مسبب سکوت و سکون ملت دانست
و یکی از مؤثرترین عوامل اینست ک مردم ما هرگز نتوانستند "مردم" شوند و
استقلال فکری بدست آورند. مردم ایران در قالب هیچیک از مکاتب شناختهشدهی جامعهشناسی
قرار نمیگیرند و شناخت قواعد این جامعه مستلزم «تحقیقات جامعهشناسانهی ویژه»
است. آنان میتوانند در هر راهپیمائی و بعد از هر نماز جمعه یک سیلاب ویرانگر به
طرفداری از دولت براه اندازند و جلوی دوربینها حلق خویش را پاره کنند، اما در عین
حال و بطور همزمان پتانسیل آن را داشته باشند که همین نعرهها را بر سر کاخ رهبری
خراب کنند و آنچه که در هر دوی این تظاهرات مشترک است؛ بیارزش بودن مطلق هر دوی
این نمایشات است. زیرا ایشان بتمامی در امواج سیستم آموزشی پنهان و آشکار رژیمهای
تاریخ استیلای قدرت مضمحل شدهاند و در اسارت این سیاست سلطهطلبانهی تاریخی (توتالیتری مطلقی ک هیچگاه
سایهی شوم آن از سر ملت برداشته نشد) هرگز فراغتی بدست
نمیآورند تا تفکر نمایند و مسائل را از یکدیگر تمیز دهند و خودشان را بشناسند.
همراهی ایشان با هر "رهبر"ی همانقدر معنا دارد که همراهی یک گلهی
گوسفند با چوپانی که آنانرا میپرورد تا بسوی کشتارگاه ببرد. من معتقدم که هیچ
قدرتی جز از متن مردم برنمیخیزد و حکومت هر مملکتی آینهی تمامنمای خواست واقعی
آن ملت است و این حقیقت را هاناه آرنت در کتاب توتالیتاریسم ب اشکال گوناگونی تأیید
کرده است. اما این معنایش آن نیست که ملتها حکومت خود را با دستان خویش بکرسی
مینشانند و از آن راضی هستند (که بوضوح همواره خلاف این رخ داده است و همواره قدرتها بضرب
توپ و شمشیر و با قلع و قمع مخالفان ب قدرت رسیدهاند)
بلکه بدین معناست که حکومتها زاییده و معلول خواستهها و اعتقادات پنهان و ناسنجیدهی
مردم هستند و در ادامهی ذهنیات و قوانین آن جامعه قرار دارند. حکومت هر مملکتی را
میتوان میوه و نتیجهی عینی تصورات و اندیشههای آن ملت دید. اگر ملتی تحت تأثیر
القائات قدرت دست به بتسازی و بتپروری بزند و دائما خود را نیازمند قهرمانان
ماورائی ببیند، آیا ارزش این انتخاب او چقدر است؟ تا چه حد میتوان آنرا انتخاب دید
و به آن احترام گذاشت؟ کدام پزشکی به امتناع یک بیمار روانی از پذیرش دارو وقعی
مینهد؟ و آیا مخالفت با این خواستهی ناحق، همان دیکتاتوری نیست؟ این یک گره کور
است ک با طرزفکر کنونی باز نمیشود، وگرنه احتمالا تاکنون باز شده بود زیرا تلاشهای
بسیاری برای آن صورت گرفته است. امثال کسروی و شفا و ... بسیار کوشیدند تا
اصلاحاتی بوجود آورند. اما این تلاشها عقیم خواهد ماند زیرا ملتی ک در اسارت افزونطلبی
خویش گرفتار است با آغوش باز از قدرت استقبال میکند و با هر شورش و انقلاب احتمالی
ک منجر ب براندازی یک قدرت میشود بازهم اشتباه خود را تکرار کرده و قدرت دیگری را
از بطن خویش بیرون کشیده و بر خویش حاکم میکند. این یک رفتار عجیب است ک واقعا درک
و هضم آن سخت است. و چگونه میتوان فهمید که بعنوان یک انقلابی روشنفکر ک لااقل
وخامت اوضاع را تشخیص میدهد وظیفهی ما چیست؟ ما میدانیم که ملت ما در شرایط
انتخاب واقعی قرار ندارد و انتخاب واقعی عبارت است از «تفکر آزاد و مطالعهی کامل
همهی جوانب»، که البته ابدا اجازهی فراهم نمودن بسترهای آن داده نمیشود. و از
سوی دیگر میدانیم که حرکت قهری علیه این خواستههای زورگویانهی قدرت، تکرار
استبداد فعلی خواهد بود. از خود میپرسم اگر ملتی لبریز مطالبات مطالعه نشده باشد،
محتمل نخواهد بود که کسی خود را تبلور آمال مردم جابزند و بر ایشان سوار شود؟ زیرا
«مطالبات مطالعه نشده» چهرهی واضحی ندارند و در این تب هذیانی «هر سراب دروغینی»
همچون جنت عدن بچشم خواهد رسید. من میتوانم علیه این جریان شنا کنم و دستجات باطل
را متفرق نمایم، اما اگر مردمان سرزمینی گوهر همبستگی خویش را از کف داده و تحت
تأثیر سودجوئیهای افزونطلبانه به نزاع با یکدیگر برخیزند، آیا محتمل نخواهد بود
که فرصتطلبان از این ضعف ملی استفاده کنند و بر ایشان غالب گردند؟ آیا مبارزه
نیکخواهانه و بنیادگرایانهی من عملا به بدبختی هرچه بیشتر مردم نینجامیده است؟
چه کنم با این علم که میدانم در اینجا نیز آن مردم صاحب حکومتی شدهاند که در
هنگام مناقشات خویش واقعا آن را طلب میکردند؟ اینها پرسشهائیست که در هر قضاوتی و
قبل از هر عملی فراروی من است.
حکومت هرگز جز از بطن ملت برنمیخیزد
حتی اگر ملت خیال کند ک با تمام وجود خلاف ای را خاسته است. و هیچ قدرتی هرگز
نمیتواند جز در سایهی بستر مناسبی که ملت با دست خویش برای او فراهم کرده به کرسی
بنشیند، و این معنا هنگامی "درست" خواهد بود و هنگامی به یک حکومت
آرمانی منجر میشود که هرگونه تفکر و هرگونه انتخابی را جزو "منطق شخص"
ندانیم و حساب گوهر منطق را از تفکرات و «اعتقاداتِ بیمار و زاییدهی جبر زمان»
جدا کنیم. اینگونه همراهی ملتهای تحت خفقان با قدرتها، نه نشان دموکراسی واقعی و
نه دلیل حقانیت آن حکومت است، زیرا منطق آن مردمان منطقی است که تحت شرایط گلخانهای
پرورش یافته و کاملا تصنعی و بیارزش است و اگر در هنگامهی هر «انتخاب سرنوشتساز»ی
به این توجه کنیم که چه بیماریهائی قاطی منطق ما شده است، آنگاه برخوردمان با منطق
خویش منطقیتر خواهد بود. باید باورید ک منطق ما چیزهائی کم دارد وگرنه اوضاع
نبایستی اینگونه باشد. غالبا منطق و تفکر نزد ما "مساوی با صحت و درستی"
فرض میشود و آدمها هنگامیکه برچسب "منطقی" ب چیزی میزنند بیشتر منظورشان
اینست که آن چیز "درست" است، زیرا بطور پیشفرض خودشان را معیار سنجش
قرار دادهاند. غافل از آنکه اگر ناآگاهانه و بیاطلاع از چندوچون کار، تئوری
شکار یک راهزن را نیز قاطی تفکر او در سبد منطقش جای دهیم آنگاه منطق و اندیشه
کاملا نابود خواهد شد و معلوم است چنین "منطقنما"ئی چه فتواها صادر
میکند. نگاه حق ب جانب بمعنی صدور مجوز خطاست. تلاش بقا تلاشی غریزیست که هرآنقدر
آمیختهی هوشمندی شود و توسط هر تکنولوژیئی ک انجام گیرد نهایتا غریزه است و نه
تفکر (فرق
"تفکر" و "طراحی تاکتیک شکار" هنگام بررسی هنر و در مقالهی
"هنر چیست" کاملا شرح داده شده است).
اما آنچه که اکنون عملا رخ میدهد هیچ
تفاوتی با آن عاقبت شوم احتمالی ندارد، پس من از چه میترسم حال «که در عین بلائیم»؟
ملتها بایستی مطمئن باشند که حکامی نظیر آنچه در سراسر تاریخ ایران ظهور کرده هرگز
آنانرا جدی نخواهند گرفت، زیرا قدرت از ضعف و پوشالی بودن خویش مطلع است و ب ریش
آنان ک او را ستایش میکنند میخندد. مثلن اوضاع کنونی ایران را بنگرید؛ هیچکس نداند
خود ملایان خوب میدانند که یک ملت تا چه حد باید احمق و ... باشد که ایشان را
انتخاب کند. باید دانست که تحت چنین شرایطی نگاه قدرت به منطق آدمهائی ک زیردست خود
دارد چنانست که هرگز آنرا بعنوان "آخرین نشان درستی در زمان خویش"
نمینگرد، بلکه آنرا یک خمیر بیشکل و بیذات میبیند ک مجموعهی تمام
آلودگیهائی است ک خودش در تکوین آن نقش
بسزائی داشته است. بنابراین چیزی بنام "خاست ملت" هرگز نمیتواند برای قدرت
معنی و اعتبار داشته باشد زیرا بدرستی میداند آنچه موجب این مطالبات میشود یک
بیماری و عقبافتادگی ذهنی است که انسان اشتباها بدان جامهی منطق پوشانیده است.
در ذهن یک انسان تسلیم شده چیزی جز همین ناپاکیها و اکتسابات "محیط
ساختگی" موجود نیست، اما آن منطق نیست و برعکس محصول جهل و تنآسائی و توطعهی
خفقان است و در یک کلام حاصل محیطی است که ساختگی است (مجمع خورشیدها نپنداری.. فریب مزرعهی
آفتابگردان را) حال آنکه همان انسان میتواند در بستری
درست و حقجو مبدل به "منطق"ی درست و ضدقدرت شود (انسان=منطق). بنابراین چرخهی قدرت همواره تداوم خواهد یافت و ملتها هر قدرتی را
انتخاب کنند باز هم به مراد دلشان نمیرسند و تنها راه چاره اینست که ملتها ولو
برای مدت کوتاهی باشد برای خود امکان آزادی ایجاد کنند. سوار شدن بر منطق ملتها
زمانی یک ارزش خواهد بود که ملتی بتواند به تمامی منابع تفکر و مطالعه دسترسی آزاد
داشته باشد و منطقش واقعا منطق شمرده شود، و منطق هرگز نمیتواند بدون توضیح
بنیادین هستی منطق شمرده شود. تا زمانی که چنین آزادی محقق نگردد هرگز نبایستی
دموکراسی موجود را یک دموکراسی ارزشمند و واقعی دید. (بگذریم از اینکه در مورد ایران حتی
دموکراسی ساختگیاش هم موجود نیست، و بگذریم از ضدیت بنیادین و اصولی اسلام و
دموکراسی) تباهیها نیز اجبارا در حریم منطق انسانی جای
دارد و بدینسان منطق و فلسفه و جهانبینی انسانها عامل اصلی همهی کردارهای درست و
نادرست تاریخ است و من منطقا جواز مییابم علیه آن حرکت کنم اما با آگاهی از
بنیادها و انجام محاسبات دقیق در متن روابط ذرات ماده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر