۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

ب سیامک ستوده




این یکی از آخرین پستهای من (تا این تاریخ) در تاپیک "فرد" در یکی از سایتهای مزدوران رژیم آخوندی است ک برای مطالعه ی جناب ستوده انتخاب کردم تا ایشان را در معرض افکار خیش بگذارم و از نظراتشان بهره مند شوم.. اما بجای ارسال آن ب ایمیل شخصی ایشان تصمیم گرفتم در وبلاگم آنرا ب اشتراک بگذارم. موضوع این تاپیک بحث درباره ی مفهوم "فرد" است و میخاهیم بدانیم ک انسانها با دیدگاههای مختلف چه چیزی را بعنوان یک واحد یا جزء یا فرد یا ذات یا اسطقس یا... هر نامی ک همین معنی را بدهد انتخاب میکنند. و مبنای این نامگذاری چیست. بدیهی است ک این جزو مقولات بنیادی ذهن و جهان بینی انسانهاست و خصوصا میخاهیم بدانیم نظر دینداران درباره ی آن مطلق انگاری خاص ک در نگاه دینی موج میزند و اساس دین را تشکیل میدهد چیست. چگونه در برابر واقعیاتی ک در این پست آمده از موضع خیش دفاع میکنند. اینجا شخص مباحث دیندار ک مخاطب من است فهم خود از سخن مرا بصورت سه مطلب مجزا بیان کرده و من پاسخ داده ام ک آن مطالب در سخن من دارای چه جایگاهی هستند. اصل و نسخه ی اورژینال این مبحث در آدرس زیر موجود است
 و ضمنا آنجا میتوانید با یکی از سایتهای مزدور رژیم آشنا شوید ک چگونه قصد دارد در قالب بیخدائی  در صفوف بیخدایان رخنه کند و امیال رژیم را برآورده سازد. از قرار این سایت ادعا میکند ک دنباله ی سایت مزدور گفتگو دات کام است ک فعلا معدوم شده اما زمانی ب همین وظیفه ی تخریب بیخدائی در لباس یک بیخدا مشغول بود.  
1- چیزی واقعیت و حقیقت دارد که ما آن را به صورت مستقیم با حواس پنجگانه خود درک کنیم و یا با ابزاری غیر مستقیم آن را بیابیم.


 


 
خیر.. چیزی واقعیت و حقیقت دارد ک در اندیشه درآید. موضوع اختلاف فقط بر سر برداشت ما از تفکرات است. این ک فلان چیز وجود دارد یا ندارد مهم نیست.. مهم اینست ک بود و نبودش باید چه معنائی داشته باشد. تمام این بحث بخاطر ایجاد تغییری در امور است، از راه اصلاح بنیانهای تفکر. میخاهیم آنچه را ک نادیده گرفته شده ب مجموعه ی تفکر بیافزاییم. قصد و نیت اینست اما آنچه از آن فهم میشود ممکن است چیز دیگری باشد.

کل سخن من اینست ک چیزی بدون جنس موجود نمیشود اما جنس ک بنیان ماده است ممکن است امروز و تا مدتی بعد نیز قابل تجربه نباشد. فعلا وجود آن را بصورت یک ضرورت منطقی لازم و ضروری میدانیم. همین منطق ب ما میگوید ک این جنس بایستی از جنس فکر باشد و فکر فقط بدلیل دارا بودن چنین جنسی وجود دارد وگرنه وجود نداشت. بنابراین اگر فکر همان جنسی را دارد ک بنیان ماده است ضرورتا هرآنچه در اندیشه درآید وجود دارد و واقعتیش باندازه ی سنگی است ک دکتر جانسون توی سر آن کشیش زندیق از خدا بیخبر زد.

اگر من یک سنگ را واقعیت میدانم باید بگویم ک سنگ چیست. آیا سنگ همان شکلی است ک از آن میبینم؟ بوضوح خیر.. زیرا بینهایت شکل مختلف در سنگها دیده میشود. آیا سنگ کانی های آن است؟ بوضوح خیر.. زیرا کانیها خود از ذرات دیگری تشکیل شده اند. بنابراین اگر ما بخاهیم بر اساس "بودش" سنگ حکمی صادر کنیم و درواقع مفهوم سنگ را مصرف کنیم با یک آشفتگی بنام «سنگ چیست» روبرو هستیم.. هرکسی میتواند سنگ را چیز خاصی بداند و بر آن اساس حکمی صادر کند. و درواقع اگر اینهمه اغتشاش در برداشتهای ما از جهان وجود دارد ب همین دلیل است. موضوعی مثل تفسیر و تأویل و هرمنوتیک ب همین دلیل بوجود آمده ک آن ذات و فرد و ماهیت ثابت مشخص نیست و ترجمه ی جهان موضوعی شخصی است.

اینجا مبحثی باز میشود ک بخشی از آن در ذات گرائی کواین و بخشی از آن در ساختارشکنی دورکیم و بخشی دیگر در مونادهای لایب نیتس و اتمیسم منطقی راسل و دموکریتوس و همینطور بازیهای زبانی ویتگنشتاین و لیوتار قرار میگیرد. یعنی براستی با فلسفه ای کلی سروکار پیدا میکنیم ک جز این نمیتوانست باشد. از آن گذشته موضوع مهم دیگری نیز وجود دارد ک خصوصا در ذات گرائی کواین بدان بر میخوریم و آن امکان راهیابی "ضرورت" و "امکان" ب تالار منطق است.

اگر من ب وجود واقعیتی بنام سنگ اذعان نمایم یعنی وجود "فرد" و "ذات"ی را تأیید کرده ام. حال بفرمایید آیا درخت یک واقعیت است؟ اگر اینطور است آیا دانه نیز یک واقعیت است؟ و آنگاه این دو واقعیت منفرد را چگونه ب یکدیگر ربط میدهیم؟ موضوع اینست ک در نگاه همه ی کسانی ک با نگاهشان آشنا شده ام توجهی ب عواقب سخن نمیشود. و نمیدانند ک دنباله ی سخنشان ب کجا ختم میشود. بوضوح یکجور پاسخ مشترک در سخن همه ی ایشان برای پرسش من وجود دارد ک: «ما تا اینجا را میدانیم.. و بقیه اش ب ما ربط ندارد» اما هیچ چیز منفصل و فردی در جهان وجود ندارد و ریشه ی همه ی وجود ب یک ذره ی بنیادی ختم میشود. ذره ای ک ضرورتا بایستی ترکیبی از هست و نیست باشد وگرنه هیچ توضیحی برای هستی وجود نخاهد داشت.

شما وقتی میگوئی «جز فرد امکان وجود ندارد» از شما میپرسم این فرد چیست؟ کجاست؟ و آنگاه ب یک مبحث کلی تر میرسیم ک اصولا ب چه چیزی "هست" میگوئید؟ مثلا آیا میتوانید گفت اسپاگتی پرنده وجود دارد؟ خب آن چیست؟ شما نهایتا میگوئی ک در آن "جا" ک آن اسپاگتی هست چیز دیگری نیست. بسیار خب پس از طریق فضائی ک میان دو جزء دیگر ایجاد کرده میگوئیم آن وجود دارد. بگذریم از آن ک وقتی ب فرد واقعیت میدهیم ویژگیهایش را از طریق تأثیراتی ک بر دیگر اجزای پیرامون مینهد و تأثیراتی ک از آنها میگیرد تبیین میکنیم. یعنی ماهیت یک "چیز" برای ما همواره "کارکرد" آن چیز است. و  از این طریق نیز بخشی از وجود یک چیز منوط ب وجود چیز دیگری میشود.

بخشی از ماهیت دانه درختی است ک در آن نهفته، و بخشی دیگر واکنشی است ک ب نور و رطوبت نشان میدهد و... پس دانه یک چیزی است.. اما چیست؟ چیدمانی از ذراتی ک در آن چیدمان خاص واکنشهای خاصی نشان میدهند. اما بدینسان لازم می آید ک هر ذره خودش انفرادن چیزی باشد و هرچقدر برای انتساب این "خود"ش ب آن ریز شویم و دنبال یک عنصری بگردیم ک خودش باشد و مرکب از تأثیر دو چیز بر یکدیگر و بر محیط پیرامون نباشد این واقعیت فرقی نمیکند ک آن ذره ی فرد بایستی چیزی باشد وگرنه بود و نبودش در یک چیدمان اثری در ماهیت (کارکرد) آن ندارد و بایستی برای معنا دادن (نامیدن) و فهمیدن و ترجمه ی یک ذره دنبال اجزای دارای "خود" (و "ذات" و "ماهیت") بگردیم. 

بسیار خوب.. گیرم ک ب آن ذره رسیدیم.. آن ذره ای است ک چیزی است.. یعنی بر ذره ی دیگر تأثیر مینهد و از آن تأثیر میگیرد. اینجا اولین درسی ک از آن ذره میگیریم اینست ک اگر ماهیت ذره کارکرد آن است و اگر کارکرد بمعنی تأثیر گرفتن از یک ذره دیگر (و بالعکس) است، پس آیا نمیتوان گفت ک آنچه را ک "خود" نامیدیم درواقع همان دیگری است؟ ب چه طریقی میتوان یکی از ابیات این غزل را حذف کرد یا قافیه اش را تغییر داد؟ تا اینجا آن حکم «غیر از فرد امکان وجود ندارد» پاسخ داده میشود.

اما وقتی گفتیم دنباله ی سخن ما بایستی درنظر گرفته شود و سخن بایستی واقعیت هستی را توضیح دهد باید اینجا خودمان نیز بدان گردن نهیم. توضیح ما چنان ک علم بتواند آنرا بپذیرد اینست ک از این ویژگی ماده (واکنش) میفهمیم ک وجودِ یک فرد بی معناست. فرد نمیتواند وجود داشت زیرا وجودش را از دیگری میگیرد. یعنی اگر بتوان برای فهماندن ب دستگاه معیوب منطق، « "زمانی" برای آغاز ماده درنظر گرفت» باید اینگونه گفت ک در لحظه ی تکوین اولین ذره ی ماده حداقل دو ذره باید توأمان ظاهر شده باشد. این دو ذره هرکدام باید چیزی باشد ک بتواند از دیگری تأثیر گرفت و برآن تأثیر نهاد. اینجا نوعی دیالکتیک آغاز میشود ک بقول هگل فهم آن نیازمند یک منطق خاص است. یک نوع فهم خاص.

اینجا میدانیم ک هرکدام باید چیزی باشد و نیز میدانیم ک هیچیک بی دیگری وجود ندارد و هیچ نیست. این آن پارادوکسی است ک عقل کنونی ما از عهده ی حل آن برنمی آید اما میتوان آنرا فهمید.. همچون همه ی وقایع دیگری ک میبینیم و میفهمیم اگرچه نمیتوانیم توضیحش داد.

(در پرانتز بگویم ک وقتی میگویم هرسخنی از دو طرف باخدا و بیخدا توأمان ب نفع و ضرر هر دو طرف است منظورم همین است. برای درک سخن من لازم است واقعیتی را بپذیریم ک با پذیرش آن، هسته و بخش بنیادی سخن باخدایان تأیید میشود)

هستی حاصل پارادوکس و تضاد و تناقض و جدال دو ذره ی متضاد است. خاه این دو ذره دو ذره ی مادی از جنس اتم و کانی باشد.. خاه دو ذره ی دارای جنس از جنس فکر باشد. بخاهیم نخاهیم بخشی از واقعیت منکر بخش دیگری از آن است و واقعیت را بایستی همین جدال دید. این جدال و این پارادوکس است ک واقعیت نام گرفته است.

آن ذره ی اولیه ک مرکب از دو ذره است تحت هر شرایطی باید چیزی باشد.. خاه بصورت تکی و خاه بصورت جفتی. باید چیزی باشد وگرنه نمیتوان بدان چیز گفت. وجود نخاهد داشت. پس باید این را پرسید ک اگر آن ذرات چیزی هستند و اگر اولین ذرات هستند همان چیز بودن بسیار ابتدائی و آغازین را وامدار چیستند؟ ما میگوئیم خالقی نیست.. و حتی اگر خالقی وجود داشته باشد نیز بازهم نیاز هست ک توضیح داده شود ک این چیز از کجا آمد.

برای فهم این قضیه جز این ک ب آن چیز بنگریم و خصوصیاتش را بشناسیم راه دیگری نیست. آن ذره چیست؟ واکنش است، و جز واکنش نیست.. (بنابراین آن "قانون" است ک هیچگاه تغییر نمیکند، چون جز آن وجود ندارد). واکنش چیست؟ پاسخی ک ب چیز دیگر داده میشود. پاسخ چیست؟ تغییر.. و تغییر یعنی عوض شدن وجود.. نابود شدن یک وجود (و همینجا مفهوم موقتی بودن و ناپایدار بودن تمام صورتهای وجود خود را نمایان میسازد) وجود یعنی وجود داشتن در یک زمان خاص و یک مکان خاص. پس درواقع ذره همان مکان است و مکان همان زمان است و بودن و ماهیت ذره محصول زمان-مکان است.

زمان درهرحال میگذرد و تصور آغازی برای زمان مستلزم تصور آناتی (یا اجزائی یا مونادهائی یا ذراتی) برای زمان است ک این مستلزم یک آن بودن و یک آن نبودن است تا بتوان این آنات را از یکدیگر جدا کرد. و چنین چیزی با عقل فعلی محال است. پس زمان همواره بوده است و زمان یعنی مکان (زمان برچیزی میگذرد .. مگر نه؟ و هر تعریف دیگری برای زمان مؤید سخن من مبنی بر یگانگی {زمان - مکان - چیز} خاهد بود زیرا برای صحت آن تعریف لازم می آید ک زمان را تجربه کرده باشیم و فقط چیز است ک میتوان تجربه اش کرد) و مکان خود بمعنی وجود چیز است. آن عدمی ک از آن سخن میگوئیم یعنی همین.. وگرنه چیزی غیر از این اصلا نمیتواند نام گرفت. عدم همان لحظه ی وجود زمان-مکان است بی آن ک هنوز هیچ ذره ای بوجود آمده باشد. پیداست ک چنین سخنی فقط برای ارائه ب منطق است، وگرنه در حاق واقع هیچ لحظه ای نبوده ک زمان-مکان حاضر باشد بی آن ک ذره ای (چیز) وجود داشته باشد. پس هیچ چیزی از عدم ب وجود نیامده است و وجود ازلی و ابدی است.

رابطه ی زمان-مکان و ذره چیست؟ گفتیم ک "چیز" (ماده) یعنی واکنش. یعنی بمحض وجود زمان ذره موجود شده است. گفتیم ک لغت "بمحض" و "موجود شدن" و.. فقط برای ارائه ب منطق است و ما برای بیان چنین واقعیتی هیچ واژه ای نداریم یا من نمییابم (قابل توجه دانشمندی ک نخستین هم پیک ما در این تاپیک بود). اصولا وجود زمان یعنی وجود مکان، و وجود مکان یعنی وجود چیز.. چیزی ک جز واکنش محض نیست. یعنی دقیقا همچون فرآیندی ک از جدال صفر و یک در کامپیوتر همه چیز ساخته میشود، در اینجا نیز از جدال «هستن زمان و مکان» و «نیستن هر چیزی جز آن (نیستی.. عدم)» "ذره" یا همان "واکنش" بوجود آمده است. مؤکدا تکرار میکنم این طرز بیان معلول تنگنای زبان است وگرنه زمان و ماده هیچ گاه نبوده ک نباشند.

نباید توقع داشت ک درک چنین چیزی از منطق معمول ساخته است. درواقع هرگاه ب کسانی برمیخورم ک حکمی را ب سبب جور در نیامدن با منطق خیش یا جور درآمدن با آن رد یا تأیید میکنند خنده ام میگیرد اما میدانم جز این چاره ای پیش پای بشر مفلوک و خودبین وجود ندارد. «منطق خیش را برای درک و توضیح هستی مکفی دانستن» آنچنان احمقانه است ک احمقانه بودنش را نمیبینیم.

ب هرحال این توضیحی برای جهان است ک من در تعقیب بیخدائی خیش ارائه میکنم و خشنودم ک سناریوئی دارم ک لااقل روی کاغذ (همپای تمام علم بشری) توضیح معقول و ممکنی برای هستی بدون ظهور معجزه ارائه کرده است. اما برای باخدایان متأسفم ک ب یک پرسش بی توجهند و آن این ک: «اگر ب هر شکلی داستان خلقت را قبول کنیم و آن ذره ی اولیه یا هرآنچه منشأ هستی است را محصول معجزه بدانیم، یعنی این ک  قبول کرده ایم ک ماده (هستی) در یک برهه ای از خیش دارای حلقه ای خارج از قوانین مادی است.. و آنگاه جهان چه معنائی دارد؟ جهانی ک از یک بی قانونی محض بوجود آمده هرلحظه ممکن است با بی قانونی محض عمل کند (چنان ک فلسفه ی معجزه همین را میگوید) و این جهان بی ثبات و وهمی هدیه ی خدا ب بشر است. جالب آنجاست ک ادیان برای ایجاد مقبولیت و مشروعیت بدامان عقل و تعقل و تفکر و تدبر می آویزند و با وقاحت تمام این را نادیده و مسکوت میگذارند ک برای پذیرش این داستان شرط اول قدم آن است ک مجنون باشی.. و عقل و ساختار آن را تعطیل کرده باشی. سؤال اصلی خیش را بازهم تکرار میکنم ک اصولا دین چگونه میتواند از عقل و فلسفه دم زند؟.. آنگاه ک عقل معنائی جز تردید میان دو گزینه ندارد، و ماهیت دین چنانست ک اگر هرگونه تردید را مجاز بداند نابود میشود.   



هر آنچه تاکنون درک کرده ایم مادی بوده و ذات ماده با ترکیب آمیخته است و تاکنون یک موجود تک جزئی را تجربه نکرده ایم.


بله.. بوضوح تجارب ما محدود ب ماده است.. اما ممکن است جنسهای بیشماری وجود داشته باشد ک نشناخته ایم.

3- نتیجه اینکه چیزی هایی مانند خدا، روح، فرشته و .... که ادیان ادعای مجرد بودن و غیر مرکب بودن آنها را دارند وجود ندارند


 «وجود ندارند» سخنی با مفاهیم متعدد است. تنها آن مفهوم از آن در حیطه ی بشر قابل بیان است ک محدود ب امکانات عقلی بشر باشد. بشر فقط مجوز این را دارد ک بگوید با عقل کنونی من وجود مجرد وجود ندارد.. اما هرآنچه در اندیشه می آید درواقع نوعی از وجود را داراست.. ولو بصورت چیدمانی از فکرهای مختلف ک در جمع ب یک تصویر مرکب ختم شده اند. 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر